معنی کلمه نسخت

خواص دارویی و گیاهی

معنی کلمه نسخت
معنی کلمه نسخت

Copy Right By 2016 – 1395

شما واژه‌ای در دفتر واژه ثبت نکرده‌اید.

ترتیب بر اساس:

برای رفع محدودیت کاربر ویژه شویدبا حذف کوکی‌، لیست لغات از بین خواهد رفت.

واژه: نسخت

لازمه را بخوانید.لاژورد را بخوانید.لاس را بخوانید.معنی کلمه نسخت

این ویژگی تنها برای کاربران ویژه فعال است.

متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی می‌کنیم و به زودی حل خواهیم کرد.


نسخت . [ ن ُ خ َ ] (ع اِ) نسخة. نسخه . نوشته . مکتوب . یادداشت . مسودة. پیش نویس : امشب آن نامه را که فرموده ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمل کنیم . (تاریخ بیهقی ص 404). امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نوشته بود به من انداخت . (تاریخ بیهقی ص 130). نامه های حضرت خلافت و ازآن ِ خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی و همه ٔ نسخت ها من داشتم و به قصد ناچیز کردند. دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست . (تاریخ بیهقی ص 297). || رونوشت . سواد : و از آن منشور نسخت ها نوشته آمد. (تاریخ بیهقی ص 143). نسخت سوگندنامه و مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام . (تاریخ بیهقی ). || سیاهه . صورت . ریز. صورت ریز : در حال به خزانه فرستادند و خط خازنان بستد بر آن نسخت حجت را. (تاریخ بیهقی ص 260). صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید به خرج ها که کرده اند. (تاریخ بیهقی ص 258). گفت نام دبیران بباید نبشت . استادم به دیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد و نسخت پیش برد.(تاریخ بیهقی ص 140). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان کی از تبع تواند و نسختی طبقات سپاهی و رعیت کی در بیعت تواند… مزدک دو نسخت بر این جمله کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 89).دگرها را به نسخت راز جستندز گنجوران کلیدش بازجستند.

نظامی .

شما واژه‌ای در دفتر واژه ثبت نکرده‌اید.

ترتیب بر اساس:

برای رفع محدودیت کاربر ویژه شویدبا حذف کوکی‌، لیست لغات از بین خواهد رفت.

واژه: نسخت کردن

تک لپه را بخوانید.تکلتو را بخوانید.تکلف را بخوانید.معنی کلمه نسخت

این ویژگی تنها برای کاربران ویژه فعال است.

متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی می‌کنیم و به زودی حل خواهیم کرد.


نسخت کردن .[ ن ُ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نوشتن . یادداشت کردن : استادم بونصر نامه ها و مشافهات نسخت کرد. (تاریخ بیهقی ص 383). من این پیغام را نسخت کردم و به درگاه بردم . (تاریخ بیهقی ص 328). امیر گفت سخت سهل است ، عارض توئی ، نام هر یکی نسخت کن . (تاریخ بیهقی ص 320). نماز دیگر وزیر و استادم برگشتند به دیوان و مرابخواندند و نامه نسخت کردن گرفتم . (تاریخ بیهقی ).به گوش من فروگفت آنچه گر نسخت کنم شایدصحیفه صفحه ٔ گردون و دوده جرم کیوانش .

خاقانی .

نوشته، مکتوب، پیش نویس

مبلغ سود سهام عدالت امروز یکشنبه 7 شهریور 1400 چقدر است؟

پیش بینی بورس فردا دوشنبه 8 شهریور 1400 | وضعیت بورس امروز

پیش بینی قیمت طلا و دلار فردا دوشنبه 8 شهریور 1400

خلاصه داستان قسمت ۳۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروامعنی کلمه نسخت

خلاصه داستان قسمت ۷۹ سریال ترکی تو در بزن + عکس

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی تو در بزن (عشق مشروط)

خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

خلاصه داستان قسمت ۴ سریال ترکی قیام عثمان + عکس

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی قیام عثمان

خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی ستاره شمالی + عکس

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی ستاره شمالی

تاریخ دقیق روز جهانی قلب در تقویم سال 1400 چه روزی است ؟

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

نوشته ، مکتوب، پيش نويس نوشته ، مکتوب، پيش نويس نوشته ، مکتوب، پيش نويس نوشته ، مکتوب، پيش نويس

نسخت . [ ن ُ خ َ ] (ع اِ) نسخة. نسخه . نوشته . مکتوب . یادداشت . مسودة. پیش نویس : امشب

دو نستک دو پاچن دو رونوشت (اسم) تثنيه نسخت (نسخه) درحالت رفعي (درفارسي مراعات اين قاعده نکنند)دونسخه دونوشته ازيک موضوع .

تثنيه نسخت (نسخه) درحالت نصبي و جري (درفارسي مراعات اين قاعده نکنند).

شرکت حسابداری

ماه عسل

سیکس پک

شناخت ناسخ و منسوخ قرآن از همان عهد نخست اسلام در میان مسلمانان اهمیت ویژه‎ای داشت؛ زیرا آگاهی به آن، از جمله مقدمات لازم برای فهم کتاب خدا و استنباط احکام الهی به شمار می‎آمد.

شناخت ناسخ و منسوخ قرآن از همان عهد نخست اسلام در میان مسلمانان اهمیت ویژه‎ای داشت؛ زیرا آگاهی به آن، از جمله مقدمات لازم برای فهم کتاب خدا و استنباط احکام الهی به شمار می‎آمد.

نسخ در لغت
واژه نسخ در لغت به معانی مختلفی آمده است. از جمله به معنی زایل ساختن، از بین بردن و تبدیل کردن[1] چنان‎که می‎گویند: «نسخت الشمس الظل» یعنی آفتاب سایه را از بین می‎برد.
واژه «نسخ» در میان صحابه رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلّم ـ و مسلمانان دوران بعد، بیشتر به همین معنی استعمال شده است.
بنابراین، ممکن است نسخ در پدیده‎های طبیعت و ادیان هم اتفاق بیفتد[2]. به عنوان مثال اگر دینی از بین برود و دین دیگری جایگزین آن شود، نسخ است. یا اگر پیامبری وفات کند و نبی دیگری جایگزین او شود، نسخ است.
واژه نسخ به همین معنی (تبدیل کردن و جایگزین نمودن و از بین بردن) در قرآن آمده است: « مَا نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَیْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ[3] ؛ هر حکمى را نسخ کنیم‏، و یا نسخ آن را به تأخیر اندازیم‏، بهتر از آن‏، یا همانند آن را مى‏آوریم‏. آیا نمى‏دانستى که خداوند بر هر چیز توانا است‏؟!».

نسخ در اصطلاح
نسخ در اصطلاح ،رفع و برداشتن حکمی از احکام ثابت دینی در اثر سپری شدن وقت و مدت آن است.[4] به عبارت دیگر نسخ در اصطلاح، رفع و برداشتن یک حکم است ـ که بر حسب ظاهر، اقتضای استمرار و دوام داشته است ـ و جایگزین کردن حکم دیگر، به گونه‎ای که اجتماع آن دو حکم با هم ممکن نباشد؛ خواه تنافی بین دو آیه حکم، ذاتی باشد و یا به خاطر دلیل خارجی.[5]
به عنوان مثال یک معلم در جلسه امتحان می‎خواهد به دانش‎آموزان 2 ساعت وقت بدهد، ولی برای این‎که سرعت عمل آن‎ها بیشتر شود می‎گوید: تا یک ساعت دیگر برگه‎های امتحانی را تحویل دهید، امّا خودش می‎داند که بعد از یک ساعت این دستور خود را لغو و زمان را تمدید خواهد کرد.
علامه طباطبایی در این باره می‎فرماید:
نسخ در قرآن مجید بیان انتهای زمان حکم منسوخ است، به این معنی که مصلحت جعل و وضع حکم اولی، مصلحتی موقتی و محدود باشد و طبعاً اثر آن  نیز ـ که حکم است ـ محدود و موقت می‎شود، پس از چندی حکم دومی پیدا شده و خاتمه یافتن مدت اعتبار حکم اولی را اعلام می‎کند.[6]
به عبارت دیگر، نسخی که به خدا نسبت داده می‎شود چیزی است که به حسب نگرش ظاهری ما نسخ شمرده می‎شود، ولی قانون نسخ شده از نظر علم الهی از همان آغاز موقت و محدود بوده، لکن مصالح ایجاب می‎کرده که خداوند پایان زمانی آن حکم را تا اعلام حکم بعدی پنهان دارد.
 از این روی، حقیقت نسخ از ناحیه خداوند تأخیر در بیان زمان پایان یک حکم و قانون است که به خاطر حکمت‎هایی صورت می‎گیرد، نه پیدایش رأی جدید؛ چرا که تبدل رأی در ذات خدا محال است.
امّا اگر قانون و تشریع از همان آغاز محدود به زمان معینی معرفی شده باشد، رفع این حکم پس از انقضای مدت آن، نسخ محسوب نمی‎شود. همان‎گونه که برداشتن حکم در موارد ضرر، حرج و اضطرار و یا مصالح و ضرورت‎های دیگر نیز نسخ شمرده نمی‎شود؛ زیرا تعریف نسخ بر آن صادق نیست و همة این موارد از قبیل تبدیل موضوع است و نه رفع حکم[7].
به عبارت دیگر، در این موارد حکم جدید برای موضوع جدید آمده، و موضوع قبلی به کلی از بین رفته است؛ به عنوان مثال اگر روزه واجب است، برای شخص مریض حرام شود، این عنوان نسخ نیست، بلکه موضوع وجوب روزه «انسان مکلف سالم» است و موضوع حرمت روزه «انسان مریض» است. پس موضوع عوض شد، نه این‎که حکم نسخ شده باشد.

پی نوشت ها: 
[1] . لسان العرب، ج 3، ص 61.
[2] . ر.ک. طباطبایی، سید محمد حسین، المیزان، ج1، ذیل آیه 106 از سوره بقره.
[3] . بقره/ 106.
[4] . خویی، سید ابوالقاسم، شناخت قرآن، تلخیص و ترجمه هاشم هریسی، ص 353. ؛ ر.ک. خویی، سید ابوالقاسم، البیان فی علوم القرآن، بی جا، انتشارات کعبه، ج2، صص 450.
[5] . سعیدی روشن، محمد باقر، علوم قرآن، قم، انتشارات مؤسسه امام خمینی(ره)، چاپ اول، 1377، ص 302.
[6] . طباطبایی، سید محمد حسین، قرآن در اسلام، انتشارات اسلامی، ص 49.
[7] . ر.ک. خویی، شناخت قرآن، تلخیص و ترجمه هاشم هریسی، ص 351؛ و طباطبایی، سید محمد حسین، قرآن در اسلام، انتشارات اسلامی، ص 48؛ و سعیدی روشن، محمدباقر، علوم قرآن، چاپ اول، قم، انتشارات مؤسسه امام خمینی (ره)، ص 301.معنی کلمه نسخت

 

پایگاه خبری افکارخبر توسط سرورهای

گروه نرم افزاری آسام

میزبانی می شود.

92/01/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:نسخ

محقق خراسانی در فصل دوازدهم سه مسأله را بیان کرده است. مسأله ی اول اصولی، مسأله ی دوم قرآنی و مسأله ی سوم کلامی است.

مسأله ی اول که در مورد نسبت عام و خاص بود را بیان کردیم و به این نتیجه رسیدیم که موردی که خاص ناسخ باشد وجود ندارد.معنی کلمه نسخت

اما المسئلة الثانیة:

قبل از بیان مطلب، چند نکته را بیان می کنیم:

الامر الاول: النسخ فی اللغة و الاصطلاح

اما نسخ در لغت: نسخ در لغت به معنای ازالة شیء و اقامة شیء مقامه است یعنی چیزی را زائل کرد و خود به جای آن نشستن مثلا (نسخت الشمس الظلّ) یعنی آفتاب، سایه را نسخ کرد به این معنا که آن را زائل کرد و خود به جای آن نشست و یا اینکه در امثال عرب می گویند: نسخ الشیب الشباب یعنی پیری جوانی را زائل کرد و خود به جای آن نشست.

گاهی هم نسخ در ایجاد کردن نمونه به کار می برد. عبارت (نسخت الکتاب) به معنای استنساخ کردن قرآن است. این واژه برای چیزی به کار می رود که نایاب باشد که آن را نمونه برداری و شبیه سازی می کنند و یک نسخه از آن ارائه می دهند.

در سابق که کسی به کسی نامه می نوشت، اگر کسی از روی آن رونوشت می کرد به آن می گفتند: نسخت الکتاب.

اکنون نیز در مسأله ی طبی و علمی که سخن از حیوان و انسان شبیه سازی است در زبان عرب کلمه ی استنساخ به کار برده می شود.

اما نسخ در اصطلاح به این معنا است:رفع حکم شرعی بدلیل شرعی آخر علی وجه لولاه لکان باقیا

یعنی حکمی ابتدا به وسیله ی قرآن و سنت ثابت شود و بعد دلیل دیگری از قرآن و سنت ارائه شود که آن را رفع کند به گونه ای که اگر دلیل دوم نبود دلیل اول ثابت شود. یعنی اگر ناسخ نبود، عمل کردن به منسوخ لازم بود.

الامر الثانی:ما هو مصبّ النسخ

سخن در این است که چه احکامی قابل نسخ می باشد. واقعیت این است که بعضی از احکام قابل نسخ است ولی بعضی قابل نسخ نمی باشند.

احکامی که موافق فطرت و آفرینش انسان است قابل نسخ نمی باشد. مثلا ازدواج دختر و پسر یک نوع تقاضای فطرت و درخواست آفرینش است و هرگز قابل نسخ نیست و خداوند در قرآن که می فرماید:﴿وَ أَنْكِحُوا الْأَيامى‌ مِنْكُمْ وَ الصَّالِحينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ﴾[1]
چنین حکمی هرگز قابل نسخ نیست.

همچنین است احکامی که حسن و یا قبح آنها ذاتی است که هرگز قابل نسخ نمی باشند. مثلا خداوند می فرماید:﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إيتاءِ ذِي الْقُرْبى‌ وَ يَنْهى‌ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ﴾[2]
هرگز نمی شود که خداوند عدل را نسخ کند و یا فحشاء را اجازه دهد. این گونه احکام که از باب مستقلات عقلیه هستند قابل نسخ نمی باشند.

بنا بر این احکامی که این دو جنبه در آنها وجود ندارد قابل نسخ هستند. به عنوان نمونه در مسأله ی عده ی زن، اصل آن قابل نسخ نیست زیرا اگر زن بعد از طلاق یا فوت شوهر عده نگه ندارد اختلاط میاه لازم می آید. ولی مقدار آن قابل کم و زیاد شدن است.به همین دلیل عده ی وفات در جاهیت و مدتی در اوائل اسلام یکسان بود و بعد قرآن مجید آن را به چهار ماه و ده روز تبدیل کرد.

بنا بر این کسانی مانند یهود که به نسخ اعتراض دارند و آن را قبول نمی کنند محل نزاع را اشتباه گرفته اند. در احکام فطری و احکام عملی عقلی نسخ راه ندارد ولی در غیر آن امکان پذیر است.

الامر الثالث: امکان النسخ او امتناعه

همه ی مسلمانان و علمای اسلام اصل نسخ را جایز می دانند. شریعت رسول خدا ناسخ شرایع پیشین است.

ما در اینجا با علماء یهود بحث می کنیم که اصرار دارند نسخ را محال بدانند تا دین خود را ثابت بدانند و بتوانند در مقابل اسلام بایستند.

ایشان دو دلیل آورده اند که یکی را فخر رازی و دیگری را آیت الله خوئی در البیان نقل کرده است.

دلیل اول: فخر رازی در تفسیر از علمای یهود می گوید: دلیل اول که قرار است منسوخ شود از سه حالت خارج نیست.

    • یا دلالت بر دوام دارد. یعنی حکم مزبور تا روز قیامت ادامه دارد.

    • یا دلالت بر انقطاع دارد مثلا دلیل داشته باشیم که حکم مزبور صد سال اعتبار دارد.

    • یا مهمل است و متعرض هیچ یک از دو حالت گذشته نمی باشد.

اگر دلیل ناسخ بخواهد حکم اول را نسخ کند لازمه اش کذب و تعارض است زیرا شارع از یک طرف می گوید: این دلیل تا روز قیامت ادامه دارد و بعد آن را قطع کند.

اگر دومی باشد، مشخص است که این احتیاج به نسخ ندارد زیرا موقت است و تاریخش به اتمام می رسد.

سومی هم قابل نسخ نیست زیرا مهمل است.

بنا بر این نسخ هیچ جایگاهی در ادله ندارد. شبیه این مسأله در جلد دوم قوانین به نقل از یهود نقل شده است.

یلاحظ علیه:مصبّ نسخ نه اولی است که حکم دلالت بر دوام داشته باشد نه دومی که حکم از همان اول محدود و مقید باشد و نه سومی که حکم مهمل است. مصبّ نسخ مورد چهارم است و آن دلیلی است که ظهور در دوام دارد و مخاطب خیال می کند حکمش دائمی است. شارع نگفته است که حکم دائمی است ولی مخاطب چون از پشت پرده خبر ندارد دوام را تلقی کرده است ولی بعد می فهمد که تلقی او اشتباه بوده است.

مثلا بعضی از ادله دلالت دارد که عده ی وفات یک سال است ولی بعد که آیه﴿وَ الَّذينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً﴾[3]
نازل شد معلوم شد که حکم اول دوام نداشت و مخاطب به اشتباه تصور می کرد که آن حکم دائمی بوده است.

رفع آن است که مقتضی باقی است و کسی آن مقتضی را از بین می برد مثلا چراغی است که نفت دارد و می سوزد و کسی فتیله را پائین می کشد.

دفع این است که از همان ابتدا مقتضی وجود نداشته است. مانند چراغی که نفت نداشته باشد که خودش خاموش می شود.

نسخ در واقع دفع است یعنی خداوند از همان اول می دانست که این حکم اقتضای دوام ندارد و بعد از مدتی تمام می شود و فقط مردم از این موقتی بودن خبر نداشتند.

دلیل دوم: آیت الله خوئی در تفسیر البیان به دلیل دوم یهود اشاره می کند. ایشان یک جلد از تفسیر البیان را نوشت و دیگر منصرف شد و آن را ادامه نداد. ایشان می فرماید: یهود قائل هستند نسخ یکی از دو تالی فاسد را در بر دارد: یا ضد حکمت است یا دلالت بر جهل ناسخ دارد. اگر پیامبری حکمی را نسخ می کند: یا باید حکیم نباشد یا باید جاهل باشد و هیچ یک شایسته ی پیامبر و یا خداوند نیست.

توضیح ذلک: حکم اول تا مصلحت در بقاء دارد یا ندارد. اگر مصلحت ملزمه دارد نباید نسخ شود زیرا ضد حکمت است.

اگر هم مصحلت ملزمه ندارد چرا از همان اول برای ابد جعل شده است پس شارع آن، جاهل بوده است.معنی کلمه نسخت

یلاحظ علیه: شق اول صحیح نیست زیرا از همان اول مصلحت در این بود که حکم آن موقت باشد.

اما در شق دوم می گوییم: حکم از همان اول محدود بوده است و شارع هم به آن علم داشته است ولی مصلحت ایجاب می کرد مخاطب تصور کند حکم ابدی است. شارع از مدت محدود آن با خبر بود ولی مصلحت در این نبود که به مردم هم محدود بودن آن حکم ابلاغ شود. گاه می شود که در محیط خانه، والدین حکمی را به شکل موقت جعل کنند ولی به فرزندان نگویند که مدت این حکم محدود است.مثلا در زمانی که رسول خدا (ص) در مکه بود مصلحت بود که مسلمانان به سمت بیت المقدس نماز بخوانند و حتی هفده ماه بعد از آنکه رسول خدا به مدینه آمد این حکم ادامه داشت. این حکم به زعم مردم ابدی بود. هنگامی که رسول خدا (ص) به مدینه آمد، یهود به رسول خدا (ص) اشکال کردند که اگر دین تو ناسخ است چرا به سمت قبله ی ما نماز می خوانی. اینجا بود که خداوند حکم، را عوض کرد. خداوند از ابتدا می دانست که این حکم موقتی است ولی در ابتدا مصلحت نبود که قریش و دشمنان اسلام باخبر شوند که این حکم موقتی بوده است.

الامر الرابع: نسخ در صورتی محقق می شود که مدتی به دلیل منسوخ عمل شود و بعد حکم ناسخ بیان شود. از این رو اگر هنوز کسی به منسوخ عمل نکرده باشد و بعد ناسخ بیاید این کار بر خلاف مصلحت است و معنای آن لغویت منسوخ است. بنا بر این باید مدتی مردم به سمت بیت المقدس نماز بخوانند و یا زنان مسلمان یک سال عده نگاه دارند و بعد این حکم نسخ شود.

بنا بر این اشکال شده است که حضرت ابراهیم مأمور به ذبح اسماعیل بود و حال آنکه هنوز به این حکم عمل نکرده بود حکم توسط خداوند نسخ شد. از این رو لازم نیست مدتی به منسوخ عمل شود.

جواب اول: اولا قبول نداریم حضرت ابراهیم مأمور به ذبح بود بلکه او مأمور به مقدمات بود. زیرا همین که او چاقو را بر گردن اسماعیل نهاد خداوند فرمود: ﴿قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا﴾[4]

اگر او مأمور به ذبح بود نمی بایست به محض نهادن چاقو بر گردن به او گفته شود که به رؤیایت تحقق بخشیدی بلکه می بایست می گفتند به مقدمات رؤیاتش جامه ی عمل پوشانیدی.

مضافا بر اینکه هدفی که از این دستور انتظار می رفت با مقدمات هم تأمین می شد. هدف امتحان ابراهیم بود که با شروع در مقدمات عمل تأمین شد.

جواب دوم: فرق است بین احکام شخصیه و بین قوانین کلیه. در احکام شخصیه لازم نیست که فرد به حکم عمل کند و بعد ناسخ بیاید. ولی در احکام کلیه چنین کاری جایز نیست و حتما باید مدتی به منسوخ عمل شود.


www.baharsound.ir,
www.wikifeqh.ir,
lib.eshia.ir

دخسیسا..Nascaphon – ( [دَ] (اِ) بنگ( 1). (یادداشت مؤلف). رجوع به بنگ شود ||. دهن البلسان. (یادداشت مؤلف). روغن بلسان. ( 1دخش.[دَ] (اِ) ابتدا کردن کار باشد. گویند دخش بتو است؛ یعنی نخستین معامله با تست. (فرهنگ اسدي). آغاز و ابتدا بود. (جهانگیري)(آنندراج) (از انجمن آرا). آغاز کار. (شرفنامهء منیري). ابتدا و آغاز کار و معامله با کسی باشد. (برهان). ابتدا کردن بود. (اوبهی)(حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). سفته. دشت: دخش کردن؛ دشت کردن. (یادداشت مؤلف). آغاز کار و معامله با کسی.(فرهنگ فارسی) : من عاملم و تو معاملی وین کار مرا با تو بود دخش.فرالاوي. تو عاشقم و از همه خوبان زمانه دخشم بتو استارجو کم نیک بود فال( 1). فرالاوي (||. ص) تیره و تاریک. (جهانگیري) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا): بپوش و بنوش و بناز وببخش مکن روز با تاج و با تخت دخش. فردوسی (از جهانگیري). بکن آنچه خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روزدخش( 2). فردوسی (از جهانگیري). ( 1) – ن ل: ارچه نه کم خوب بود حال. ( 2) – در شاهنامه چ بروخیم این کلمه در هر دو بیت.( آمده است (ص 764 و 1655 « پخش »دخش.[دَ خَ] (ع مص) آگنده گوشت شدن. (از اقرب الموارد). سطبر و درشت شدن. پرگوشت شدن. (آنندراج).دخش.است. (منتهی الارب). « دخس » [دُخْ خَ] (ع اِ) نوعی از ماهی بگفتهء ابن سیده، یا هماندخشم.[دَ شَ / دُ شُ] (ع ص) سطبر درشت و سیاه و کوتاه بالا (||. اِخ) نام مردي است. (منتهی الارب).دخشن.آن زاید است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد (||). اِ) « ن» مأخوذ و حرف « دخش » [دَ شَ] (ع ص) مرد درشت گویی که از کلمهءکوژي پشت. (منتهی الارب).دخص.[دَ] (ع مص) پاي انداختن گوسفند و جز آن در وقت رفتن و دویدن. (از تاج المصادر بیهقی).دخض.[دَ] (ع اِ) پلیدي ||. دو پلیدي کودك (||. مص) پلیدي انداختن کودکان. (منتهی الارب) (آنندراج).دخفندون.[دَ فَ] (اِخ) نام قریه اي از قراء بخارا و از آنجاست ابوابراهیم عبدالله دخفندونی ملقب به حمول. وي از محمد بن سلام و ابی جعفرسندي و از وي محمد بن صابر روایت دارد و به سال 273 ه . ق. گذشته است. (معجم البلدان).دخفندونی.[دَ فَ] (ص نسبی) منسوب به دخفندون که قریه اي است از قراء بخارا. (سمعانی). رجوع به دخفندون شود.دخکث.[دَ كَ] (اِخ) نام قریه اي از قراء ایلاق است. (معجم البلدان).دخل.[دَ] (ع اِ) درآمد. (دهار) (مهذب الاسماء). آمد. (یادداشت مؤلف). چیزي که حاصل شود از محاصل زمین و جز آن. ضد خرج.یقال: تري الفتیان کالنخل ما یدریک ماالدخل. (منتهی الارب). سود. فایده. نفع. عایدي. وجهی که در نتیجهء شغل و کاري بدستآورند. ریع. (نصاب). بهره برداري. مقابل خرج. مقابل هزینه. مقابل نفقه. کِرد. مقابل خورد. درآمد روزانه و ماهانه و سالانهءشخص : بنگه از آن گزیده ام این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه.رودکی. مرا دخل و خور ار برابر بدي زمانه مرا چون برادربدي.فردوسی. زن از قصور دخل می خروشید. (کلیله و دمنه). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارتگشاده.سوزنی. اي نهاده خرج جودت تن درین سوي شمار وي نهاده دخل جاهت پاي از آن سوي قیاس. انوري. بدخل و خرج دلمبین بدان درست که هست خراج هر دو جهان یک شبه هزینهء من. خاقانی. کم زنم هفت ده خاکی را دخل یک هفتهء دهقانچکنم.خاقانی. زان بنه چندانکه بري دیگرست دخل وي از خرج تو افزونترست.نظامی. خرج فراوان کردن کسی را مسلم است کهدخل معین داشته باشد. (گلستان سعدي). دخل آب روانست و خرج آسیاي گردان. (گلستان سعدي). گفتم اي یار، توانگران دخلمسکینانند و ذخیرهء گوشه نشینان. (گلستان سعدي). چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن که می گویند ملاحان سرودي اگر بارانبه کوهستان نبارد به سالی دجله گردد خشک رودي.سعدي. بر آن کدخدا زار باید گریست که دخلش بود نوزده خرج بیست.؟ -دخل و خرج کردن؛ یعنی نفع کردن و درآمد بیش از هزینه شدن. – دخل و خرخ نکردن؛ یعنی خرج بیش از دخل شدن: استخراجطلا در بعضی از امکنه دخل و خرج نمی کند معهذا دولت هاي راقیه از استخراج آن صرفنظر روا ندانند. (یادداشت مؤلف||).اختصاصاً درآمد شخص از حاصل زمین و زراعت. (منتهی الارب). برداشت. بهره برداري غله: داس؛ آنچه دخل را دروند. (حاشیهءفرهنگ اسدي نخجوانی) : و آن دخل که سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 136 ). وهرگاه باران در اول زمستان بارد در آذر ماه و دي ماه آن سال دخل عظیم باشد و نعمت بسیار. (فارسنامهء ابن البلخی ص 36 ). ودخل همه از خرما و غله باشد [در پرگ و تارم]. (فارسنامهء ابن البلخی ص 130 ). مزرعتی است دخلش همانا 120 دینار بیشترنباشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 133 ). و ریعی دارد چنانکه از یکمن تخم هزار من دخل باشد. باران آید هیچ فایده ندارد… ودخل بزیان شود. (فارسنامهء ابن البخلی ص 136 ). و هیچ غله و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند. (فارسنامهء ابنالبلخی ص 144 ). اگر محصول عالم را بدستش نسبتی باشد خرد گوید که با این خرج دخل مختصر دارد. مجدالدین بن رشیدغزنوي (از لباب الالباب). هر آن کافکند تخم بر روي سنگ جوي وقت دخلش نیاید بچنگ.سعدي. در مزارع طالب دخلی کهنیست در مغارس طالب نخلی که نیست.مولوي ||. خراج( 1) : سپاهیست او را که از دخل گیتی بسختی توان دادشانبیستگانی.فرخی. دخل گرگان ترا وفا نکند با همه دخل بصره و عمان.فرخی. بزرگ شهري و در شهر کاخهاي بزرگ رسیدهکنگرهء کاخها به دوپیکر به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام به کشتمند و به باغ و به بوستان برور. فرخی. چو خرج رابفزونتر ز دخل خویش کند ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار.فرخی. دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش ملک ایران زمی ازهمت او ماند کم.فرخی. اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند و دخل خراسان و سیستان از بغداد بریده گشت وآخر صلح افتاد بر خطبه اي که اندر شهرها همی کردند بقصبه که بسواد خوارج بودند چنین بودند پس از آن تا هنوز آن دخلمتصل نگشت. (تاریخ سیستان). مدد دخل تو ز هر جانب مدد مایه دار جیحون باد.مسعودسعد. مدت دو سال تمام… عزالدینلالابک و سعید الدین… دخل برداشتند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42 ). پادشاهی که ملک هفت اقلیم دخل دولت بدو کندتسلیم.نظامی. بنازي قلب ترکستان دریده ببوسی دخل خوزستان خریده.نظامی. طبل زنان( 2) دخل ولایت برند پیره زنان راصفحه 830 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانبجنایت( 3) برند.نظامی. در نواحی نه گاو ماند و نه کشت دخل را کس فذلکی ننوشت چون ولایت خراب شد حالی دخل شاه ازخزانه شد خالی.نظامی. بفرمودي تنوري بستن از سیم که بودي خرج او دخل یک اقلیم.نظامی. عبایی پلنگانه( 4) در تن کنند به.( دخل حبش جامهء زن کنند.سعدي. در اکثر مهمات سرکار سلطنت دخل می فرمود. (از حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 3 ص 35- دخل خوزستان؛ مالیات و خراج خوزستان : به بوسی دخل خوزستان خریده.نظامی. – دخل ششتر؛ خراج و مالیات شوشتر :گوهرآموده تاجی از سر خویش با قبایی ز دخل ششتر بیش.نظامی. (دخل ششتر و دخل خوزستان ظاهراً از بسیاري و هنگفتی مثلبوده است). – دخل ولایت؛ خراج و مالیات شهر ||. نقود حاصل از فروش که دکاندار در صندوقی نهد. (یادداشت مؤلف||).ظرفی که محترفه زري که از وجه بهاي جنس بدست آید و حلوائیان و بقالان و امثال ایشان آن زر را در آن میکنند. (آنندراج). درتداول دکانداران، صندوق یا صندوقچهء چوبین که بهاي چیزها که فروشند در آن نهند. صندوقی خرد که دکانداران بهاي فروختهها در آن نهند. صندوقی که کسبه نقود گرفته از مشتري را در آن کنند. صندوق یا صندوقچه که دکاندار پولهاي خود را در آنریزد. صندوقی که دکاندار در دکان نقدینه در آن گرد کند. صندوقی که فروشنده نقد در آن نهد : از داغ تو و کهن دل ریشبرگشت چو دخل آن جفاکیش. وحید (در تعریف محترفهء صفاهان). غوله. غولک. غلک. (یادداشت مؤلف)( 5 ||). ربط: این کارکار عشق است دخلی به دین ندارد ||. در اصطلاح شعرا اعتراض را گویند بجا و بیجا. و کج از صفات اوست : تا چند نیش عقربیاز دخل کج خورم کسب کمال شعر دلم را گزیده است. ابوطالب کلیم. مشاطه به خال سیه آراست جبینت در مصرع ابروي تو ایندخل بجا بود. نعمت خان عالی. خلق را کی شیوه واکردن گره با ناخن است کز براي دخل کج در دست ایشان ناخن است. میرزاعبدالغنی قبول. ( 1) – برخی از شواهد معنی خراج، موهم معنی مطلق درآمد نیز هست. ( 2) – ن ل: رطل زنان. ( 3) – شاید: به.Caisse – ( جبایت. ( 4) – ن ل: بلیلانه. ( 5دخل.[دَ] (ع مص) دخول. درآمدن در چیزي. مقابل خرج. (غیاث). مقابل خروج. درآمدن. (غیاث): کمین؛ دخل در امور به نوعی کهمفهوم نگردد. (منتهی الارب ||). اعتراض کردن در کار و عمل کسی. (از غیاث). – دفع دخل مقدر؛ جواب از سؤال مقدر. پیشگیري از اعتراضی و ایرادي ممکن ||. فاسد شدن عقل و جسم کسی. (منتهی الارب). دَخَل. (منتهی الارب). تباهی.دخل.[دَ] (ع اِ) دَخَل. (منتهی الارب ||). علت. (منتهی الارب). درد. داء ||. عیب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء ||). خیانت. (مهذبالاسماء ||). کینه. تهمت ||. غدر. مکر. خدیعه ||. نیت مرد و مذهب او و دل و نهان و جمیع امور آن. دِخل. دُخَّل. (منتهیالارب ||). بیشهء شیر. (مهذب الاسماء).دخل.[دِ] (ع اِ) دَخل. (منتهی الارب). نیت مرد و مذهب او و دل و نهانی و جمیع امور آن. دُخَّل. (منتهی الارب).دخل.[دَ خَ] (ع مص) دَخل. (منتهی الارب). فاسد شدن عقل و جسم کسی. (منتهی الارب). تباه شدن عقل و تن ||. تباه شدن داخل کارکسی. (منتهی الارب).دخل.[دَ خَ] (ع اِ) دَخل. تهمت ||. مفسده ||. فساد عقل و فساد جسم ||. مکر و فریب و بیوفایی ||. عیب حسب ||. بیماریی است||.درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب). درختان انبوه ||. قومی که منسوب کنند خود را بسوي کسانی که نیستند از آنها. یقال: همفی بنی فلان دخل؛ اي منتسبون معهم و لیسوا منهم. (منتهی الارب). گروهی که خود را به طایفه اي نسبت کنند و از ایشان نباشند.دخیل.دخل.[دُخْ خَ] (ع ص، اِ) درشت اندام مجتمع خلقت ||. گوشت بی آمیز ||. علف که از بیخ درخت رسته باشد ||. پرهایی که داخل بوددر ظهران و بطنان از پرها. (منتهی الارب). پر میانگی از بال مرغ ||. بنجشک کوهی. (مهذب الاسماء ||). مرغیست کوچکتیزرنگ. ج، دخاخیل ||. نیت مرد و نهانی او. دَخل. دِخل. (منتهی الارب).دخل.[دُخْ خَ] (اِخ) موضعیست نزدیک مدینه میان ظلم و ملحتین. (منتهی الارب) (معجم البلدان).دخلاء .[دُ خَ] (ع اِ) جِ دخیل. رجوع به دخیل شود.دخلت.[دَ / دِ / دُ لَ] (ع اِ) نیت مرد و نهانی آن. (منتهی الارب). دخلۀ : خبث باطن و فساد دخلت او و بغی بر ولی نعمت او را بر آن داشتکه آبروي ملک بریخت و خانهء قدیم دولت بر باد داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ). پوشیده نماند که عاقبت خداع و قصاراي مکیدتکه از خبث دخلت و فساد نحلت متولد باشد مذموم است. (جهانگشاي جوینی). رجوع به دخلۀ شود.دخل دار.[دَ] (نف مرکب) دارندهء دخل. با دخل. رجوع به دخل شود ||. دخیل. رجوع به دخیل شود.دخل داشتن.[دَ تَ] (مص مرکب)درآمد داشتن. داراي درآمد و عایدي بودن ||. ربط داشتن. مرتبط بودن.دخل کردن.[دَ كَ دَ] (مص مرکب)عایدي آوردن. فایده دادن ||. عایدي داشتن. فایده بهم رسانیدن.دخلل.[دُ لُ / لَ] (ع اِ) مرغیست تیره رنگ ||. نیت مرد و مذهب و دل و نهانی آن: دخلل الرجل( 1 ||). صفائی درون خم؛ دخلل الحب.(منتهی الارب). ( 1) – در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء کتابخانهء مولف آمده است: دخلله و دخیله؛ اي خاصته و در نسخهءدیگر: دخلله و دخیله؛ اي حاجته و در نسخهء سوم: دخله و دخلته و دخیلته؛ اي خاصته.دخلل.[دُ لُ / دِ لَ] (ع ص) آنکه در کار کسی مداخلت کند. (از منتهی الارب). دخیل.دخلل.[دِ لِ] (ع اِ) گوشتی که داخل گوشت باشد. (منتهی الارب). هر گوشت جمع شده و گردآمده.دخل و تصرف.[دَ لُ تَ صَرْ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مداخله کردن و در قبضه آوردن. رجوع به دخل و رجوع به تصرف شود.دخل و تصرف کردن.[دَ لُ تَ صَرْ رُ كَ دَ] (مص مرکب) مداخله کردن و در قبضه آوردن.دخلۀ.[دَ لَ] (اِخ) دهیست بسیارخرما. (منتهی الارب). یاقوت گوید دهی است که به فراوانی خرما موصوف شده است و گمان میکنم بهبحرین باشد. (معجم البلدان).دخلۀ.[دَ لَ] (ع اِ) جاي شهد نهادن زنبوران. (منتهی الارب).دخلۀ.[دِ لَ] (ع اِ) رنگی آمیخته در رنگی ||. آمیختن رنگی در رنگی ||. هو حسن الدخلۀ؛ او نیکو روش است در کارهاي خود. (منتهیالارب).دخلۀ.[دِ لَ / دُ لَ / دَ لَ] (ع اِ) راز و نهانی و باطن کار و نیت مرد و نهانی او: دخلۀ الرجل. (منتهی الارب). دخلت : به خبث نخله و فساددخله و رجس اعتقاد و قبح الحاد موصوف و معروف بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).صفحه 831 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهاندخلی.[دَ] (اِخ) از شاعران ایرانی و از مردم اصفهان است که در عهد اکبرشاه به هندوستان رفته و در دربار وي در زمرهء احدیان درآمدهاست. این رباعی از اوست: این ساده دل آخر احدي خواهد شد محتاج کلاه نمدي خواهد شد از غایت اضطرار روزي صدبار قربانبروت سرمدي خواهد شد. (از قاموس الاعلام ترکی).دخم.[دَ] (ع مص) بزور راندن. (منتهی الارب). سخت سپوختن ||. از جاي برکندن چیزي را ||. آرمیدن با زن. (از منتهی الارب).دخم.[دَ] (اِ) دخمه. مقبره. سردابه که مرده را در آن جاي دهند. (از برهان). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جاي دهند.(جهانگیري) : چنین گفت با من ستاره شمار که رستم کند دخم سام سوار.اسدي. رجوع به دخمه شود.دخماس.[دَ] (ع اِ) نام وزنیست.دخمرة.[دَ مَ رَ] (ع مص) پر کردن مشک را ||. پنهان کردن و پوشیدن چیزي را. (منتهی الارب).دخمسۀ.[دَ مَ سَ] (ع اِ) مرد گربز. (منتهی الارب ||). فریب. خدعه (||. مص) فریب دادن. فریفتن. گول زدن.دخمسینی.[دُ خَ] (اِخ) ابواحمد بکربن محمد بن حمدان بن غالب به این نسبت اشتهار یافته است. (انساب سمعانی).دخمه.[دَ مَ / مِ] (اِ) دخم. سردابه اي که جسد مردگان را در آنجا نهند. سردابهء مردگان. (برهان). سرداب براي مرده. خانه یا سردابه کهاموات در آن نهند. مقبره. اطاق زیرزمینی که براي دفن میت بکار رود. ناؤوس. (حاشیهء برهان قاطع). آن ته خانه که کفار عجممردگان را در آن نگاه میداشتند. (غیاث). کلمهء دخمه در اوستا دَخْمَ و در پهلوي دَخْمَک بمعنی داغگاه است یعنی محلی کهاز همین ماده است، لابد ایرانیان در عهد باستان با « داغ » مردگان را می سوزانند چه ریشهء این کلمه (د گ)سوزانیدن است و کلمهءهندوان در این عادت شرکت داشته اند و از خود اوستا مفهوم می شود که در قدیم ایرانیان لاشه مردگان را می سوزانیده اند وفردوسی در اشاره به این عادت قدیم می گوید: همی هر کسی آتشی برفروخت یکی خسته بست و یکی کشته سوخت. (یشتها ج 1گزارش پورداود ص 509 ). دخمهء بعضی از شاهان هخامنشی چون داریوش اول و جز او در نقش رستم درون مقبره است بر کمرهءکوه و از دهلیز و اطاق پستی ترکیب شده است و در زمین آن نه قبر کنده اند. بعضی تصور می کنند که داریوش مبتکر این مقابربوده است زمانیکه با کمبوجیه به مصر رفته بود بفکر افتاد که چنین مقبره اي بسازد و از این دخمه ها در ایران بسیار بوده استچنانکه در نقش رستم و در پاسارگاد نیز باقیماندهء دخمه هست. (ایران باستان ج 2 ص 1178 و 1323 و 1601 ) : پر از نور ایزد ببددخمه ها وز آلودگی پاك شد تخمه ها.دقیقی. همی گفت اگر دخمه زرین کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم.فردوسی. که ایندخمه پر لاله باغ تو باد کفن دشت شادي و راغ تو باد.فردوسی. ترا زندگانی نباشد به تخت یکی دخمه بس کن که دوري ز بخت.فردوسی. به دخمه درون تخت زرین نهند کله بر سرش عنبرآگین نهند.فردوسی. چو پردخت از آن دخمهء ارجمند ز بیرون بزددارهاي بلند.فردوسی. شد آن تاجور شاه با خاك جفت ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.فردوسی. همی گفت کاکنون چه سازم ترایکی دخمه چون برفرازم ترا.فردوسی. گشایم در دخمهء شاه باز بدیدار او آمدستم نیاز.فردوسی. سرانجام جز دخمهء بی کفن نیابمازین مهتر انجمن.فردوسی. به دخمه درون بسکه تنها بدیم اگر چند با برز و بالا بدیم.فردوسی. تو گفتی که از دخمه جویاي نامبرآورده سر پور دستان سام.فردوسی. کنون دخمه را برنهادیم رخت تو بسپار تابوت و بردار تخت.فردوسی. از آن دخمه و دار و ازماهیار مکافات بدخواه و جانوسیار.فردوسی. چو بهرام گیتی به بهرام داد پسر مر ورا دخمه آرام داد.فردوسی. در دخمه کردند سرخو کبود تو گفتی که بهرام هرگز نبود.فردوسی. و بر سر کوه دخمه ها عظیم کرده ست و عوام آنرا زندان باد می خوانند. (فارسنامهءابن البلخی ص 127 ). نگر که نام سري بر چنین سري ننهی که گنبد هوسست این و دخمهء سودا. خاقانی. خاکی رخ چو کاه بخونابهگل کنید دیوار دخمه را به گل و که برآورید.خاقانی. وي روضهء بوستان دولت در دخمهء پادشات جویم.خاقانی. و آنگاه بهدخمه سر فروکرد می گفت و همی گریست از درد.نظامی. درین دخمه خفتست شداد عاد کزو رنگ و رونق گرفت اینسواد.نظامی. خرم آن باشد که گویی تخمه ام یا سقیم و خستهء این دخمه ام.مولوي. گر بگویم شمه اي زان زخمه ها جانها سربرزند از دخمه ها.مولوي. به دخمه درآمد پس از چند روز که بر وي بگرید بزاري و سوز. سعدي (بوستان). سردار خاندان حسین وحسن که هست روز عدوش تیره تر از دخمهء یزید. سیف الدین اسفرنگی. شهید عشق را در دخمهء کافر گر اندازي ملک تسبیحسازد از تبرك استخوانش را. سنجرکاشی. اگر به دخمهء زابلستانیان بمثل کسی به خنجر و شمشیر او کشد تمثال. وحشی بافقی. -دخمهء آسمان؛ تنگناي فلک : بر مرده دلان به صور آهی این دخمهء آسمان شکستم.خاقانی. – دخمهء اردشیر؛ گورخانهء اردشیر :خروشان شود دخمهء اردشیر که نشنید کس شاه در آبگیر.فردوسی. – دخمهء ارض؛ کنایه از تنگناي خاك : گشت چو جنت ز نورقبهء چرخ از نجوم شد چو جهنم به وصف دخمهء ارض از دخان. خاقانی. – دخمهء پیروزه وطا؛ کنایه از آسمانست : می نوش کنو جرعه بر این دخمه فشان زانک دل مرده در این دخمهء پیروزه وطایی. خاقانی. – دخمهء چرخ؛ دخمهء آسمان : در دخمهء چرخمردگانند زین جادوي دخمه بان مرا بس.خاقانی. بدرند از سماع دخمهء چرخ سخره بر دخمه بان کنند همه.خاقانی. – دخمهء دارا؛گورخانهء دارا : در فلک صوت جرس زنگل نباشان است که خروشیدنش از دخمهء دارا شنوند. خاقانی. – دخمهء زندانیان؛ کنایهاز آسمان است. (برهان ||). – کنایه از زمین است. (انجمن آرا) : گرنه درین دخمهء زندانیان بی تبش است آتش روحانیان.نظامی.- دخمهء عاد؛ گورخانهء عاد. مقبرهء عاد : بر انداختم دخمهء عاد را گشادم در قصر شداد را.نظامی. – دخمهء فریدون؛ گورخانهءفریدون. گویند در استخر جاییست بدین نام معروف که آنرا خانهء زردشت گویند و بعضی کعبهء زردشت گفته اند. (انجمن آرا).- دخمهء فیروزه؛ دخمهء زندانیان. کنایه از آسمان است. (برهان). – دخمهء نوشیروان؛ گورخانهء نوشیروان :دخمهء نوشیروان وطلسماتی که ساخته اند داستانی دراز است چنانکه در آن باب قدما رسالهء جداگانه مرقوم نموده اند. (تذکره مرآة الخیال ص286 ). – دخمهء یزدگرد؛ گورخانهء یزدگرد. مقبرهء یزدگرد : همه پاك در پارس گردآمدند بر دخمهء یزدگرد آمدند.فردوسی. -با دخمه جفت بادي؛ در مقام نفرین، مرگ بر تو باد : چو گفتند با رستم ایرانیان که هستی تو زیباي تخت کیان یکی بانگ برزد برآنکس که گفت که با دخمهء تنگ بادي تو جفت.فردوسی. – در دخمه شدن؛ مردن : چو در دخمه شد نامور شاه گرد تو گفتیکه بخشش ز گیتی ببرد.فردوسی. چو در دخمه شد شهریار جهان وز ایران برفتند گریان مهان.فردوسی. – هفت دخمهء خضرا؛هفت آسمان : آب حیات نوشد پس خاك مردگان بر روي هفت دخمهء خضرا برافکند.خاقانی ||. گورخانهء گبران. (صحاحالفرس) (فرهنگ اسدي) (برهان) (غیاث). گورستان مغان و آن خانهء بی در باشد. ناووس. (حاشیهء برهان). نااوس. (برهان).ستودان. استودان. آنجا که گبران مرده بنهند. (از مهذب الاسماء). گورستان زردشتیان. جایگاهی که مربع شکافته باشند و بر زیر آنپوشش از سغ کرده و نردبان در آن نهاده چون گبران بمیرند تابوت سازند و در آن نهند. (شرفنامهء منیري) : هر که را رهبري کلاغکند بیگمان( 1) دل به دخمه داغ کند( 2) .عنصري ||. صندوق موتی عموماً. (برهان). صندوق که جسد مردگان در آن نهند.صندوق مرده در گورستان. (از اوبهی ||). گنبد که بر سر قبر کنند به مجاز. (از آنندراج). گنبدي که بر سر گور راست کنند.(شرفنامهء منیري ||). مجازاً خانهء تنگ و تاریک( 3). – دخمه چاله؛ جایی تنگ و تاریک ||. چیزي که شتر به وقت مستی از دهانصحیح ریه) را به تحریف دخمه خوانده ) « دبه » بیرون می آورد و آنرا به عربی شقشقه خوانند. (برهان). اما گمان می رود که کلمهءباشد. ( 1) – ن ل: لاجرم. ( 2) – اسدي این بیت را به شاهد معنی گورخانهء گبران آورده است اما شاهد معنی مطلق گورخانه ومقبره نیز تواند بود. ( 3) – بعض از شواهد معنی اول دخمه و نیز بعضی از شواهد ترکیبات آن به این معنی نیز ایهام دارد.دخمه بان.[دَ مَ / مِ] (اِ مرکب) گوربان. نگهبان گورستان. نگهبان مقبره : در دخمهء چرخ مردگانند زین جادوي دخمه بان مرا بس.خاقانی.بدرند از سماع دخمهء چرخ سخره بر دخمه بان کنند همه.خاقانی. مامون الرشید از خلفاي عباسی به هدایت پیرمردي که خدمت.( دخمه بانی داشت… در آن دخمه رفت. (تذکرة مرآة الخیال ص 286دخمه دان.[دَ مَ / مِ] (اِ مرکب) دخمه گاه. شهر مقابر.دخمه ساختن.[دَ مَ / مِ تَ] (مص مرکب)دخمه کردن. گورخانه ساختن : خبر شد که سام نریمان بمرد ورا دخمه سازد همی زال گرد.فردوسی.یکی دخمه از بهر او ساختند همه فرش دیبا در انداختند.فردوسی.دخمه کردن.[دَ مَ / مِ كَ دَ] (مص مرکب)دخمه ساختن. سرداب براي مردگان ساختن. مقبره ساختن. گورخانه بنا کردن : خروشان بشستش زخاك نبرد بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.فردوسی. به آیین شاهان یکی دخمه کرد چه از زرد و سرخ و چه از لاجورد. فردوسی.یکی دخمه کردش به آیین اوي بر آنسان که بد فرهء دین اوي.فردوسی. بفرمود تا دخمه دیگر کنند زمشک و ز کافورش افسرکنند.فردوسی. یکی دخمه کردند شاهنشهی یکی تخت زرین و تاج مهی.فردوسی. زلشکر کسی کو بمردي براه ورا دخمه کرديبدان جایگاه.فردوسی.دخمه گاه.صفحه 832 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان[دَ مَ / مِ] (اِ مرکب) محل دخمه. مقبره. دخمه دان : که این قادسی دخمه گاه منست کفن جوشن و خون کلاه منست.فردوسی.بآیین کفن کردش و دخمه گاه وزآنجایگه رفت نزد سپاه.اسدي.دخمیس.[دَ] (اِخ) از قراء مصر است در نواحی غربی بدانجا منسوبست ابوالعباس احمدبن ابی الفضل بن ابی المجدبن ابی المعالی بن وهبمتولد سال 602 ه . ق. به حماة. پدرش وزیر ملک منصور ابی المعالی محمد بن ملک المظفر صاحب حماة و متوفی به سال 617 درحماة بود. (معجم البلدان).دخن.[دَ خِ] (ع ص) رجل دخن الخلق؛ مرد تلخ خو. (منتهی الارب ||). ثوب دخن؛ جامهء دودگن. (مهذب الاسماء).دخن.[دَ] (ع مص) دود برآمدن از آتش. (منتهی الارب). دودکردن. (زوزنی) (دهار). دود کردن آتش ||. تیره گون گردیدن ستور وهمچنین نبات. تیره گون شدن. (منتهی الارب). دخون.دخن.[دُ خَ] (ع اِ) جِ دخنه. (از منتهی الارب). رجوع به نحبۀ الدهر دمشقی ص 266 شود.دخن.[دَ خَ] (ع اِ) دود ||. تیرگی: و هدنۀ علی دخن؛ اي سکون لعلۀ لایصلح ||. کینه ||. بدخلقی ||. جوهر شمشیر ||. تغییر عقل ودین ||. تغییر حسب. (منتهی الارب ||). تباهی دل. (مهذب الاسماء).دخن.[دَ خَ] (ع مص) بوي دود گرفتن طعام. (منتهی الارب). دودگند شدن طعام. (تاج المصادر بیهقی) (المصاد زوزنی ||). دودگندکردن. (تاج المصادر بیهقی ||). بد شدن خوي کسی و ردي و پلیدي گردیدن وي. (منتهی الارب ||). هیزم انداختن بر آتش وفاسد گردانیدن وي را تا دود برآورد. (منتهی الارب ||). بزرگ شکم شدن. (تاج المصادر بیهقی).دخن.[دُ] (ع اِ) ارزن. ارزن که بهندي کنکنی یا چنیاست. (منتهی الارب). غله اي باشد که آن را ارزن و گاورس گویند و بهندي چنیانامند. (غیاث). گاورس. (دهار). گاورس یا دانه اي است از گاورس کوچکتر. ارزن ریزترست و گاورس همانست. (یادداشتمؤلف). گال. ج، دخان. (مهذب الاسماء). در ترجمهء صیدنهء ابوریحان جاورس دانسته شده است و نیز گفته شده است که قوت اوو جاورس یکیست. حکیم مؤمن در تحفه گوید ارزن است و قسمی از جاورس باشد و از آن بزرگتر و در طبع مثل او و در افعال وخواص مانند آن. صاحب اختیارات بدیعی گوید به شیرازي الم نامند و نوعی از جاورس باشد و بگفتهء صاحب آنندراج ارزن استو نام هندي آن کنگی یا چنیا است و گاورس را به هندي باجرا گویند. از مجموع آنچه نقل شد برمی آید که ارزن نوع ریز وزردتر و گاورس نوع درشت و سفیدتر این دانه است.دخناء .[دَ] (ع ص) شاة دخناء؛ گوسفندي خاکسترگون (||. اِ) گنجشکی است. دُخنان. (منتهی الارب).دخنان.[دُ] (ع اِ) گنجشکی است. دخناء. (منتهی الارب).دخنان.[دَ] (ع ص) یوم دخنان؛ روز گرم.دخنانۀ.[دَ نَ] (ع ص) لیلۀ دخنانۀ؛ شب گرم. (منتهی الارب).دخنس.[دَ نَ] (ع ص) درشت از مردم و شتر یا شتر بسیارگوشت. (منتهی الارب).دخنۀ.[دُ نَ] (ع مص) تیره گون گردیدن. (منتهی الارب).دخنه.[دُ نَ] (ع اِ) تیرگی. (منتهی الارب ||). دارویی که دود کنند و بیمار را بدان دود دهند. عطري بود که بر آتش افکنند از بهر چشمبد. (اوبهی). دارویی خوشبو که خانه را بدان دود کنند. (منتهی الارب). آنچه آتش افکنند از عطریات. هر چه بر آتش افکنند.دخینه. (شعوري ج 1 ورق 452 ). ج، دخن. (مهذب الاسماء). عطري بود که بر آتش افکنند از بهر چشم بد. (حاشیهء فرهنگ اسدينخجوانی) : چون براي سپهر برخوانند شهدالله و دخنه برفکنند.( 1) ؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). – ابودخنه؛ نام مرغیاست. (آنندراج). ( 1) – ن ل: برخواندند… افکندند.دخنه کردن.[دُ نَ / نِ كَ دَ] (مص مرکب) دود کردن و دودآلود کردن. (از آنندراج).دخنهء مریم.[دُ نَ / نِ يِ مَ يَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بیخ درختیست که بر هیأت خرد باشد و شاخ و ساق او به زمین نزدیک بود و منبت اودر نواحی کوفه بود و به وادي طرب بسیار بود و او را در بخور اطفال بکار برند و بعضی او را بخور مریم گویند. (ترجمهء صیدنهءابوریحان).دخو.[دَ خَو / خو] (اِ) مخفف دهخدا. رجوع به دهخدا شود ||. خطابی که برخی از مردم ساده دل قزوین را کنند.دخو.در روزنامهء صوراسرافیل « چرند و پرند » [دَ خَو / خو] (اِخ) نام مستعار مؤلف این لغت نامه و امضاء وي ذیل مقالاتی که تحت عنوانمنتشر می ساخته است و نیز در روزنامه شرف چاپ استانبول. رجوع به دهخدا شود.دخوار.[] (اِخ) عبدالرحیم علی بن حامد ملقب به مهذب الدین. او راست: مختصر حاوي محمد بن زکریا. ابن ابی اصیبعه گوید او ازبزرگان و یکه تازان زمان خود بود و صناعت طب بدو ختم شده است. مولد و منشأ وي دمشق و از مردم قرن هفتم است. رجوع بهعیون الانباء ج 2 ص 239 و الاعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 308 و عبدالرحیم بن علی شود.دخواریه.[] (اِخ) (ال …) نام مدرسه اي است. و ظاهراً به دمشق بوده است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 266 شود.دخور.[دُ] (ع مص) خرد گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). خوار و ذلیل شدن. (از اقرب الموارد) (تاجالمصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).دخوص.[دُ] (ع مص) پیه ناك شدن دختر. (منتهی الارب).دخوص.[دَ] (ع ص) نعت است از دخوص که پیه ناك شدن جاریه باشد. (منتهی الارب). دختر پیه ناك.دخول.[دَ] (اِخ) نام موضعی است. نام وادیی است به زمین یمامه… خارزنجی گوید چاه پاکیزهء پرآب است و نصر گفته است دخولصفحه 833 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانموضعی است در دیار بنی ابی بکربن کلاب و ابوسعید در شرح قصیدهء امرؤالقیس گوید دخول و حومل و مقراة و توضح میان امرةو اسودالعین اند و گفته اند که آن از آبهاي عمروبن کلاب است… (معجم البلدان). – ذات الدخول؛ پشته اي است در دیار بنیسلیم. (معجم البلدان).دخول.[دُ] (ع مص) درآمدن. مقابل خروج. درآمد. درشدن. (تاج المصادر بیهقی). ولوج. تولج. مدخل. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب): حکما گفته اند… بلا گرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان سعدي). نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول درسراي بهم بسته از خروج و دخول. سعدي. – اذن دخول؛ اجازهء درآمدن ||. – در اصطلاح دعاگونه کلماتی که هنگام ورود بهمقابر متبرکهء امامان یا امامزادگان خوانند و دعا معمولًا با این جملات آغاز شود: باذن الله و اذن رسوله و اذن خلفائه ادخل هذاالبیت ||… درآوردن کسی را. (منتهی الارب). ادخال ||. درآمیختن با زن (||. اِ) بریدگی. تشریف( 1) : ورقه [ ورق الجریر ] رقاق.Decoupures – ( فیها تشریف و دخول فی جوانبها کبیر شدیدالحراقۀ. (ابن البیطار). ( 1دخول.[دُ] (اِ) در اصطلاح موسیقی از دستگاهی به دستگاه دیگر رفتن. یا از گوشهء دستگاه بخود دستگاه بازگشتن.دخول.[دُ] (ع اِ) جِ دخل. رجوع به دخل شود.دخول کردن.[دُ كَ دَ] (مص مرکب)درآمدن ||. مباضعت کردن. آمیختن با زن.دخولیۀ.[دُ لی يَ] (ع ص نسبی) منسوب به دخول. ورودیه. رجوع به ورودیه شود.دخون.[دُ] (ع مص) بالا برآمدن غبار ||. دود برآمدن از آتش. (منتهی الارب). برآمدن دود ||. تیره گون گردیدن ستور و همچنین نبات.دخن. (منتهی الارب).دخویه.1909 م.) مستشرق معروف هلندي. وي از جوانی وقت خود را وقف تحصیل زبانهاي – 1) [دِ خُ يِ] (اِخ) (میخائیل یان) ( 1836 )شرقی کرد و تحت هدایت دزي و جوینبول مخصوصاً در زبان عربی متبحر شد و در 1860 در لیدن باخذ درجهء دکتري نایل آمدسپس یکسال در دانشگاه اکسفورد تحصیل کرد و بمطالعه و تنظیم نسخهء نزهۀ الافاق ادریسی موجود در کتابخانهء بادلیان پرداختکه قسمتی از آن در 1866 با همکاري دزي (بعنوان وصف افریقا و اسپانیا) انتشار یافت. اثر دیگرش تذکره هائی در تاریخ و1864 ) است. پس از وفات دزي ( 1883 ) استاد عربی دانشگاه لیدن شد و در 1906 بازنشسته – جغرافیاي شرقی ( 3 جلد 1862گردید و در لیدن درگذشت. در دورهء تدریس خود نه فقط در شاگردانش بلکه در سایر فضلائی که در جلسات درسش حاضر3 دایرة المعارف اسلام نیز بود. دخویه بعضی از متون معتبر – میشدند نفوذ بسیار داشت. دخویه رئیس هیئت تحریریهء مجلدات 1عربی را تحریر و منتشر کرد و از این راه خدمات بزرگ به محققین نمود. از آن جمله است مجموعهء آثار جغرافیایی عربی مشتمل3- احسن التقاسیم مقدسی .( 2- کتاب صورة الارض ابن حوقل (لیدن 1873 .( بر: 1- مسالک الممالک اصطخري (لیدن 18705- مختصر کتاب البلدان ابن الفقیه همدانی (لیدن .( 4- فهارس، لغتنامه و تصحیحات سه قسمت اول (لیدن 1879 .( (لیدن 18777- اعلاق النفیسه .( -6 المسالک و الممالک ابن خرداذبه بضمیمهء پاره هایی از کتاب الخراج قدامۀ ابن جعفر (لیدن 1889 .(18858- کتاب التنبیه و الاشراف مسعودي و فهارس و لغتنامهء مجلدات 7 .( از ابن رسته و کتاب البلدان ابن واضح یعقوبی (لیدن 1892.De Goeje – ( و 8 (لیدن 1894 ). (از دایرة المعارف فارسی). ( 1دخی.[دَ خَنْ] (ع اِ) تاریکی. (منتهی الارب).دخیاء .[دَ] (ع ص) لیلۀ دخیاء؛ شب تاریک. (منتهی الارب).دخیس.[دَ] (ع ص) گوشت فربه آکنده. (منتهی الارب). گوشت بهم رفته. گوشت بی استخوان. (مهذب الاسماء (||). اِ) پیوند دست و پايستور. (منتهی الارب). شکال گاه. (مهذب الاسماء ||). استخوانکی است میان سم ستور ||. گوشت اندرون کف دست ||. عددبسیار از هر چیز ||. بسیار از توده هاي ریگ و از متاع خانه ||. گیاه بهم پیچیده. (منتهی الارب).دخیل.[دَ] (ع ص، اِ) حائل. حرف متحرك که میان تاسیس و روي افتد. (المعجم). حرفی که میان حرف روي و الف تاسیس بود. (منتهیرعایت همسانی حرف دخیل .« عاقل » در واژهء « ق» الارب). در علم قافیه حروف متحرکی که میان الف تأسیس و روي درآید ماننددر قوافی واجب نیست. (از دایرة المعارف فارسی). دخیل در لغت درآینده است و چون این حرف میان تأسیس و روي درآمدهاست به این اسم موسوم گردیده و جمعی که تکرار تأسیس در قوافی مثل روي لازم شناسند دخیل را حایل نام کنند که حایل استمیان دو حرف واجب الاتیان والتکرار. (تذکرهء مرآة الخیال ص 109 ) : قافیه در اصل یک حرفست و هشت آنرا تبع چار پیش و چارپس این نقطه آنها دایره حرف تأسیس و دخیل و قید و ردف آنگه روي بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره.دخیل.[دَ] (ع ص، اِ) درآینده ||. آنکه در کار کسی مداخله کند. آنکه در کار و محل کسی دخالت داشته باشد. (غیاث). دخیله. دُخلل.آنکه در کار کسی دخالت کند ||. دخیل الرجل؛ نیت مرد و مذهب و دل و جمیع امور آن. (از منتهی الارب ||). اندرون کار.(دهار ||). حب دخیل؛ دوستی دلی. (منتهی الارب ||). دوست ویژه. (مهذب الاسماء). دوست خالص. (مهذب الاسماء). دوستخاص. (غیاث ||). هو دخیل فیهم؛ یعنی از غیر قوم است و داخل شده است در آنها. (از منتهی الارب). آنکه در جماعتی نباشد ودر آن درآمده باشد : دید اعرابی زنی او را دخیل گفت نک خفته ست زیر آن نخیل.مولوي ||. مهمان: دخیلم؛ مهمانم. منسوب بهقومم و از آنان نیستم ازاین رو به من ترحم باید و هرچه خواهم تراست و بر تست که از مهمان دریغ نداري ||. آن کلمه که از زباندیگر درآمده است. کلمه اي که در زبانی درآمده باشد و از آن زبان نباشد. هر کلمه که دخیل کرده شود در کلام عرب و از کلامعرب نباشد. (منتهی الارب). معرب. (نشوءاللغۀ ص 35 ||). اسبی که خاص به گیاه باشد. (از منتهی الارب ||). من المفاصل مادخل بعضها فی بعض. (از منتهی الارب ||). محلل (در اسب دوانی ||). اسب کلج که از بنی ضبه است. (منتهی الارب ||). درتداول زنان فارسی زبان الامان! امان! توسل. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). پناه می برم به تو! زنهار! گویند: دخیلم یا دخیلتمفلان کار را نکنی؛ یعنی به تو توسل می جویم که …: از زنی مجلله در بغداد بر سر قبر ابی حنیفه شنیدم که خطاب به قبر می گفت:دخیل یا غریب بغداد! (یادداشت مولف).دخیلاء .[دُ خَ] (ع اِ) دخیلاءالرجل؛ نیت مرد و نهانی او. (از منتهی الارب). دُخَّیلی ||. بازي است مر عربان را. دخیلاء. (منتهی الارب).دخیلاء .[دَ] (ع اِ) بازي است مر عربان را. دُخَیلاء. (از منتهی الارب).دخیل بستن.[دَ بَ تَ] (مص مرکب)پاره و کهنه به پنجرهء ضریحی به نیت برآمدن حاجتی گره بستن. خرقه به ضریحی یا درخت نظرکرده اي یاسقاخانه اي براي برآمدن حاجتی گره زدن.دخیل شدن.[دَ شُ دَ] (مص مرکب)دخیل کسی شدن؛ به او ملتجی شدن. پناه بردن : اگر چه در میان افغان چادر بر سر کسی انداختن علامتدخیل شدن است… فائده اي از این گفتگوي و دخیل شدن مترتب نگردید. (مجمل التواریخ گلستانه).دخیله.[دَ لَ] (ع اِ) دخیل. دخیلۀ الرجل؛ نیت مرد و نهانی او. (منتهی الارب).دخیلی.[دُخْ خَ لا] (ع اِ) دخیلاء. دخیلی الرجل؛ نیت مرد و نهانی او. (منتهی الارب).دخیلی.صفحه 834 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان[دَ] (ع اِ) آهوي خانه پرورد. (از منتهی الارب).دخیمبر.[دِ بِ] (اِ) صورتی از کلمهء دسمبریوس. دسامبر (که هر دو در آثارالباقیه ابوریحان آمده است). نام ماه دوازدهم از ماههاي فرنگی.دخین.[دُ خَ] (اِخ) کاتب عقبۀ بن عامر مکنی به ابوالهیثم تابعی و محدث است.دخینۀ.[دَ نَ] (ع اِ) دخنه. آنچه بر آتش افکنند تا بوي خوش دهد. (شعوري ج 1 ص 452 ). آنچه بر آتش افکنند از عطریات. رجوع به دخنهشود.دخیو.[دَ] (اِ) صورت اوستایی کلمهء دِه است که در فرس هخامنشی دهیو و معنی کشور و مملکت داشته است و بعدها دایرهء مفهوم.( پارینهء آن تنگتر شده است. (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 60دد.[دَ] (اِ) وحش. وحشی. مقابل دام. سبع. (زمخشري). درندگان. دده. جانور درنده چون شیر و پلنگ و جز آن. جانور درنده از بهایم.حیوان درنده. هر چهارپایی که درنده باشد مثل شیر و گرگ و یوز و سیاه گوش. (غیاث) : ایا بدتر از دد به مهر و به خوي همیتاج شاه آیدت آرزوي.فردوسی. ز دد تیزدندانتر از شیر نیست که اندر دلش بیم شمشیر نیست.فردوسی. یکی تیغ زد بر میانش سوارفروماند جنگی دد از کارزار.فردوسی. دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوي کوه.فردوسی. دد از تیر گشتاسپیخسته شد دلیریش با درد پیوسته شد.فردوسی. رمنده ددان را همه بنگرید سیه گوش و یوز از میان برگزید.فردوسی. نه آواي مرغ ونه هراي دد زمانه زبان بسته از نیک و بد.فردوسی. میر ابواحمد آنکه حشر نمود مر ددان را بصیدگاه اندر.فرخی. سخندان چو رايردان آورد سخن بر زبان ددان آورد.عنصري. ز باد پرش موج دریا ستوه ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه.اسدي. بگشت آنهمه مرغ و کندآب و نی ندید از ددان هیچ جز داغ پی.اسدي. دژآگه ددي سهمگین منکرست بزور و دل از هر دد آنبرترست.اسدي. که دد آزموده به از مردم ناآزموده. (قابوسنامه). اي دل رفتی چنانکه در صحرا دد نه انده من خوري و نه انده خودهمجالس بد بدي تو و رفته بهی تنهایی به بسی ز همجالس بد.(قابوسنامه). هرکه انصاف ازو جدا باشد دد بود دد نه پادشاباشد.سنائی. شاه غمخوار نایب خرد است شاه خونخوار شاه نیست دد است مملکت را ثبات در خرد است بیخرد مرد همچو غول ودد است.سنائی. آب و آتش و دد و سباع و دیگر موذیان را در آن اثري ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). خوان ددان را به کاسهء سراعدا ز آتش شمشیر تو طعام برآمد.خاقانی. گروهی دد و آدمی سار دید.نظامی. رو که رستی از خود و از خوي بد وز زبانهء نار واز دندان دد.مولوي. نزپی سود و زیان می جویدش لیک تا کرگس ندرد یا ددش.مولوي. مدتی واماند [شیر] زان ضعف از شکاربینوا ماندند دد از چاشتخوار.مولوي. نه هر آدمیزاده از دد بهست که دد زآدمیزادهء بد بهست.سعدي. ز یاد ملک چون ملک نارمندشب و روز چون دد ز مردم رمند.سعدي. گر دیو مسخر تو گر دد ز این هر دو چه حاصل تو گردد. (نزهۀ الارواح). مرد اگر در دمددان باشد به که همصحبت بدان باشد.مکتبی. اختواء؛ دزدیدن دد بچهء گاو را و خوردن. هنبلۀ؛ رفتار ددان رفتن مرد. مخلب؛چنگال جوارح دد باشد یا مرغ. خرضم؛ دد نر. جرمۀ؛ خانه که در آن ددان را شکار کنند. دُحْلان؛ ددي است. طوارف؛ دد کهبرباید شکار را. (از منتهی الارب). – دام و دد؛ جانور اهلی و وحشی : شنیدي که با شاه نوذر چه کرد دل دام و دد شد پر از داغ ودرد. فردوسی. همی دام و دد مغز مردم خورد همان نعل اسب استخوان بسپرد.فردوسی. ترا دام و دد بازداند بمهر چه مردم بود کتنداند بچهر.فردوسی. اگر بد کنی چون دد و دام تو جدا نیستی هم تو از دام و دد.ناصرخسرو. که پس آسمان و زمین چیستند بنیآدم و دام و دد کیستند.سعدي. – دد و دام؛ جانور وحشی و اهلی : به شهر اندرش خورد و آرام نیست نشستنش جز با دد و دامنیست.فردوسی. دد و دام را سالیان هزار خورش داد شمشیر اسفندیار.فردوسی. دد و دام بر هرسویی بیشمار سپه را نبد خوردنی جزشکار.فردوسی. چنین تا بنزدیک کوهی رسید که جاي دد و دام و مردم ندید.فردوسی. از دد و دام همه دشت چنان گشت روان کههمی تیره شد از دیدن آن دشت بصر. فرخی. اگر بد کنی چون دد و دام تو جدا نیستی هم تو از دام و دد.ناصرخسرو. دامست جهانبر تو اي پسر دام زین دام ندارد خبر دد و دام.ناصرخسرو. و سالها چنان شد که مأواي شیر و گرگ و دد و دام شد. (فارسنامهء ابنالبلخی ص 146 ). دد و دام از نشاط دانهء خویش همه مطرب شده در خانهء خویش.نظامی. نگویم دد و دام و مور و سمک که فوجملایک بر اوج فلک.سعدي. – دیو و دد؛ مردم تور و جانوران وحشی : همه دیو و دد بد بفرمان اوي سراسر جهان بد به پیماناوي.فردوسی. – دیو و دد و دام؛ مردم تور و حیوانات وحشی و اهلی : که دیو و دد و دام فرمانش برد چو روزش سرآمد برفت وبمرد.فردوسی. – شاه ددان؛ شیر. اسد : به شاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این داستان در نهفت.ابوشکور. بدانی که شاه ددانسربسر بر شاه مردان ندارد هنر.اسدي ||. بیابان شکاري را گویند. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).دد.[دَ] (اِخ) نام وادیی است در شعر طرفۀ. (معجم البلدان).دد.[دُ] (اِ صوت) به هندي کلمه اي است که جانور چرنده مثل سگ و گربه را بدان رانند. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).دد.[دَ] (ع اِ) بازي. (از مهذب الاسماء). هزل. لهو. بازي. و فی الحدیث: ما انا من دد و لاالدد منی. و فیه لغات هذا: دد. دداً. ددن و ددد.||پاره اي از زمان. (از منتهی الارب).دد.[دَ دُن] (ع اِ) بازي. (منتهی الارب).دداً.[دَ دَن] (ع اِ) دد. ددن. ددد. بازي. (منتهی الارب). رجوع به دد و ددن شود.دداله.[دُ لَ / لِ] (اِ) دواله. بازي الک دلک. رجوع به الک دلک و رجوع به قله و مقلاة شود.ددان.[دَ] (ع ص) مرد بی فایده. (منتهی الارب ||). شمشیر کند. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء ||). شمشیربران. (از لغات اضداداست) (منتهی الارب). شمشیر تیز.ددان.[دَ] (اِخ) دَیْدان. العلا. واحه اي در قسمت شمالی حجاز، عربستان سعودي، در قدیم پاسگاه اصلی شمالی دولت سبا بود و در اطرافآن کتیبه هاي فراوان مربوط به تمدن عرب قبل از اسلام کشف شده است. (دایرة المعارف فارسی).ددان.[دَ] (اِخ) (بمعنی زمین پست) ابن رعمه بن کوش بن حام بن نوح. (سفر پیدایش 10:7 ) (قاموس کتاب مقدس). رجوع به مادهء قبلو نیز دو مادهء بعد شود.ددان.[دَ] (اِخ) (ارمیا 25:23 و 49:8 ) مقاطعه اي از بلاد عرب می باشد که در جنوب زمین ادوم واقع و ذریهء ابن ریقشان بن ابراهیم درآنجا سکونت ورزیدند. (سفر پیدایش 25:3 ) (قاموس کتاب مقدس). نیز رجوع به ماده قبل شود.ددان.تجارت می نمود و عاج و آبنوس و قالیچه بدانجا « صور » [دَ] (اِخ) مقاطعه اي از بلاد عرب در حوالی خلیج فارس و این مقاطعه بامی فرستاد (حزقیال 25:13 و 27:15 و 20 ) و نسل ددان ابن رعمه بن کوش در آنجا سکونت می داشتند. بعد از انهدام صور نیزهمواره در آن نواحی شهري به اسم ددان موجود و معروف بود و دایرهء تجارتش وسیع می بود چنانکه بعضی از بضاعت آن راحزقیال نبی مذکور داشته است. اما ددانیان (اشعیا 21:3 ) یا ددانیم (پیدایش 10:4 ) همان سکان ددان می باشند. (قاموس کتابمقدس). و نیز رجوع به دو مادهء قبل شود.ددانلو.[] (اِخ) نام محلی کنار راه قوچان به لطف آباد میان اینچه و تاج الدین در 59500 گزي قوچان ||. دهی است از دهستان جعفرآبادبخش حومه شهرستان قوچان در 25 هزارگزي جنوب خاوري قوچان. داراي 174 سکنه. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی.( ایران ج 9ددت زدن.صفحه 835 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانپاشیدن براي کشتن حشرات. رجوع به دِ دِ تِ شود. « دِ دِ تِ » [دِ دِ تِ زَ دَ] (مص مرکب) سم حشره کشددد.[دَ دَ] (ع اِ) بازي. (منتهی الارب). لعب. بازي و لهو. (ناظم الاطباء). رجوع به دد شود.ددد.[دَ دِ] (ع ص) بازي دوست. بازیگوش. (ناظم الاطباء). در گفته طرماح : و استطرقت طعنهم لما احزأل بهم آل الضحی ناشطاً منداعب دَدِد. (از منتهی الارب).ددر.[دَ دَ] (اِ) در تداول عامه، بیرون خانه و جاي خودنمائی و خانهء نامشروع براي زن. جاي نامجاز و نامشروع که زن رود. – اهل ددربودن؛ بدکاره بودن زن. تک پرانی زن ||. در زبان اطفال، بیرون اطاق. بیرون خانه و کوچه. کوي. برزن. خیابان. مهمانی.ددر رفتن.[دَ دَ رَ تَ] (مص مرکب) تباهی کردن زن. بیرون رفتن زن از خانه براي تباهی. به عمل ناشایست شدنِ زن. به تبهکاري شدن زن. بهکار بد رفتن زن. بیرون رفتن زن از خانه براي اعمال بد ||. در تداول اطفال، از خانه به کوچه یا خیابان رفتن براي گردش.ددري.[دَ دَ] (ص نسبی) منسوب به ددر ||. آنکه بیرون خانه دوست دارد. کودکی که میل دارد به کوچه و خیابان رود ||. زن شایق بهگردش در کوچه و بازار. زن که به خانه هاي کسان رود تباهکاري را. زن که به کار بد رود به خانه هاي غیر. زن بدعمل. زنتباهکار.ددساگر.است. (ماللهند بیرونی ص « بحر الماست، دریاي ماست » [دَ دِ گَ] (اِخ)( 1) نام زیجی که سگریم الشمنی کرده است و معنی کلمه.Dadhisagara – ( 74 و 117 ). .(سانسکریت) ( 1ددکیگ.1916 م.) ددکینگ ریاضی دان آلمانی. از شاگردان گاوس بود. کارهایش در -1831) ( [دِ دِ] (اِخ) (یولیوس ویلهلم ریشارد…)( 1مبانی حساب و آنالیز تأثیر عمیقی در فکر ریاضی داشته است. در رسالهء اتصال و اعداد اصم ( 1872 م.) مفهوم برش را وارد آنالیزکرد و بدین وسیله مفهوم اعداد اصم را روشن ساخت. در رسالهء در باب نظریه اعداد جبري صحیح ( 1879 ) نظریه نوین اعداد1888 ) او از متون عالیقدر ریاضی هستند. (از ) « اعداد چه هستند و چه باید بکنند » جبري را تاسیس نمود این دو رساله و رسالهء.(Dedeking (Richard – ( دائرة المعارف فارسی). ( 1ددگان.[دَ دَ / دِ] (اِ) جِ دده. ددها. ددان. جانوران درنده. مقابل دامان : آهوان و ددگان چون از حرم بیرون شوند کس شان نبیند و اندر اینآیتی است تا همه خلق بدانند که خداي تعالی آن وحوش را الهام داد و از خلق ایمن گردانید. (ترجمهء طبري بلعمی). و اندر ويمنزلیست و هرگز از برف خالی نبود و اندر وي ددگان و گوزنان بسیارند. (حدود العالم). بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمدکه ضرر گرگان و ددگان بسته گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385 ). همه لشکر پره داشتند و از ددگان و نخجیر رانده بودند.(تاریخ بیهقی ص 513 ). ددگان برف اندود آتش زده دویدن گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 450 ). و چنانکه عادت حکمت هندوانستسخنها بزبان ددگان و مرغان برسان کلیله و دمنه. (مجمل التواریخ و القصص). با او ددگان به عهد همراه چون لشکر نیک عهد باشاه.نظامی. مشتی ددگان فتاده از پس نه یار کس و نه یار او کس.نظامی. زد بر ددگان به تندي آواز تا سر نکشند سوي اوباز.نظامی. ددگان بر وفا نظر ننهند حکم را جز به تیغ سر نهند.نظامی. خوانده باشی بزور غمزدگان که سیاوش چه دید ازددگان.نظامی. یعنی ددگان مرا به دنبال هستند سگان تیزچنگال.نظامی. چون حلقه برون در نشسته با آن ددگان حلقه بسته.نظامی.خاکیانی که زادهء زمیند ددگانی بصورت آدمیند.نظامی. صدف؛ مرغی است یا نوعی از ددگان. صوة؛ جماعت ددگان. (منتهیالارب ||). جِ دده، کنیز. کنیزسیاه : مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. (تاریخ بیهقی ص 401 ). رجوعبه دده در این معنی شود.ددگی.[دَ دَ / دِ] (حامص) ددي. درندگی. سبعیت ||. دده بودن. کنیز بودن. کنیز سیاه بودن.ددمنش.[دَ مَ نِ] (ص مرکب) ددصفت. ددطبیعت. وحشی خوي. درنده خوي.ددمنشانه.[دَ مَ نِ نَ / نِ] (ص نسبی مرکب، ق مرکب) به منش ددان. به خوي درندگان.ددن.[دَ دَ] (ع اِ) بازي. دید. لعب. لهو. دَدَاً. دیدان. (منتهی الارب).ددن.[دَ دَ] (اِخ) نام موضعی است در شعر ابن مقبل. (معجم البلدان).ددناك.[دَ] (ص مرکب) پردد. بسیاردد. آنجا که دد بسیار بود: ارض مسبعۀ؛ زمین ددناك. ضبینۀ؛ جاي ددناك. اضبان؛ جاي ددناك.(منتهی الارب).دد و دام.« دد » [دَ دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)اوابد. (مرکب از: دد، جانور درنده + دام، جانور بی گزند). از اتباع اند. رجوع به ترکیبات ذیلشود.دده.[دَ دَ / دِ] (اِ) سبع. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). جانور دشتی بود. (اوبهی). درنده. جانور درنده. دد. (برهان). وحش. جانوردرنده از بهایم. مقابل دام. (از شرفنامه). چارپایه که درنده باشد مثل شیر و غیره. (غیاث). ج، ددگان : معاویۀ السلمی گفت یا رسولالله دشمن اندر حصار چنان بود که دده اندر سوراخ. (ترجمهء طبري بلعمی). عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز بازپدواز خویش بازشویم چون دده باز جنبد از پدواز.آغاجی. خروشی برآمد ز آتشکده که بر تخت اگر شاه باشد دده…فردوسی. بزدنیزه اي بر میان دده که شد سنگ خارا بخون آژده.فردوسی. بداغی جگرشان کنی آژده که بخشایش آرد بر ایشان دده.فردوسی.بیابان بی آب و راه دده سراپرده اي دید جایی زده.فردوسی. بجایی رسیدي که مرغ و دده زنند از پس و پیش تختت رده.فردوسی.چه بوي چون ستور و دیو و دده چار میخ اندرین گداي کده.سنائی. چو یعقوب دلخستهء غمزده غریوید بسیار با آن دده. شمسی(یوسف و زلیخا). نیمهء خم نهاده بر سر او تا دده کم شود شناور او.نظامی. در مرداري ز گرگ تا شیر کرده ددهء دواشکمیسیر.نظامی. همان نسبت آدمی تا دده برآن رودها شد یکایک زده.نظامی. که یارب که پرورد خواهد ترا کدامین دده خورد خواهدترا.نظامی. گاه حیوان قاصد خونت شده گه سر خود را بدندان دده.مولوي. شیر و خرس و یوز و هر گرگ و دده گردبرگرد تو شبگرد آمده.مولوي. از جهاز ابرهه همچون دده آن فقیران عرب منعم شده.مولوي. حجر؛ سوراخ دده و خزنده. هجهجۀ؛ بانگ برزدنبر دده. حجران؛ سوراخ دده و خزنده. جهجهۀ، بانگ برزدن بر دده تا بازداشته شود. جارحۀ؛ شکاري از مرغ و دده. (منتهی الارب).- مرغ و دده؛ پرنده و درنده : بجایی رسیدي که مرغ و دده زنند از بر تخت پیشت رده.فردوسی. – مرغ و دام و دده؛ پرنده و چرندهو درنده : شبی قیرگون ماه پنهان شده بخواب اندرون مرغ و دام و دده.فردوسی. – دیو و دده؛ مردم وحشی و درندگان : نه مردمشمر بل ز دیو و دده دلی کو نباشد بدرد آزده.فردوسی ||. بمناسبت، مجسمهء دده. مجسمهء وحش. تندیس حیوانات درنده : همانچند زرین و سیمین دده ز گوهر بر و چشمشان آزده. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2470 ). بی اندازه زرین و سیمین ددهدرون مشک و بیرون بزر آزده.اسدي. ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده بنیرنگ کرده روان بر رده.اسدي ||. بیابان پر از شکار. (لغتمحلی شوشتر).دده.[دَ دَ] (ترکی، اِ) کنیز را گویند که فرزندان کلان می کند. (برهان). مربیهء طفل از اطفال اعیان. زنی که تربیت طفلی کند. مقابل للهیعنی مردي که بدین کار مأمور باشد. در تداول گویند: من لله و ددهء او نیستم؛ یعنی مربی یا مربیهء او نیستم. امهء سیاه پوست.صورتی از دادا. مقابل لالا. کنیز. مقابل کاکا یعنی عبد سیاه پوست. بندهء سیاه مادینه. کنیز سیاه زرخرید. وصیفه. جاریه. داه. خطابکنیزکان عموماً و کنیزي که طفلی را بزرگ کرده است خصوصاً. (از لغت محلی شوشتر ||). خواهر. (لغت محلی شوشتر ||). قلندررا نیز گویند. (برهان) (لغت محلی شوشتر). صاحب آنندراج گوید: پیر مرشد را دده گویند و آن را در اصل مشتق از دادا بود که بهمعنی خدمتکار پیر باشد و مخفف آن دده باشد مانند اشتقاق لله از لالا. (از آنندراج). از راه اکرام و تعظیم درویشان را نیز گویند.صفحه 836 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان.( (شعوري ج 1 ص 426 ||). در ترکی به معنی جد نیز هست. (شعوري ج 1 ص 421دده.[دَ دَ] (اِخ) فاضل افندي او راست: لجۀ الفوائد و رسالۀ فی السیاسۀ الشرعیۀ. (کشف الظنون).دده.[دَ دَ] (اِخ) چلبی بن حمداللهبن شیخ اماسی از خوشنویسان بلاد عثمانی بوده است.دده آغاج.[دَ دَ] (اِخ) نام ترکی الکساندروپولیس( 1) دریا بندر و شهري داراي 16632 نفر جمعت به تراکیاي غربی یونان. کنار دریاي اژهبفاصله 16 کیلومتري شمال غربی مصب رود مارتیسا در 1871 م. تأسیس شد و بسرعت رونق یافت و مرکز یک سنجاق مملکت- ( عثمانی گردید و در 1919 به یونان واگذار شد. (از دائرة المعارف فارسی). و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1.Aleksandrupolisدده آغاج.[دَ دَ] (اِخ) یکی از نه بخشی که ولایت ادرنه را به آسیاي صغیر تشکیل دهد و شامل نواحی مکري داراي سیزده و فره جک دارايده و شاهینلر داراي ده و طوغاي حصار داراي نه و سماورك داراي 1 ده باشد. مرکز آن نیز این نام دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).ددهام.[دِ] (اِخ) نام شهرکی به ماساچوست امریکاي شمالی در 18 هزارگزي بوستن. (قاموس الاعلام ترکی).دده بزم آرا.[دَ دَ بَ] (اِخ) نامی از نامهاي کنیزکان سیاه: مثل دده بزم آرا ||. یکی از ائمهء اربعهء کتاب کلثوم ننه. از زنان صاحب راي درکتاب کلثوم ننه. یکی از مفتیه هاي کتاب کلثوم ننه.دده بیک.[دَ دَ بَ] (اِخ) از امراء صوفیه به عهده شاه اسماعیل صفوي و ایالت مروشاه جهان داشت. اما چون بسبب توهم ورود سپاه اوزبکشهر را رها کرد و در النگ رادکان به حضورشاه رسید شاه دستور داد که بواسطهء آن حرکت ناهنجار جامهء نسوان بر او بپوشانندو بر درازگوش سوار کنند و در اردو بگردانند ساعتی بعد شاه او را عفو کرد و در سلک امرا منتظم داشت. (حبیب السیر چ.( کتابخانهء خیام ج 1 ص 515 و 538 و 441دده بیکلو.[دَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان مشکین خاوري بخش مرکزي شهرستان خیاو واقع در 28 هزارگزي شمال خاوري خیاو و پنجهزار گزيشوسهء اردبیل به خیاو. جلگه و معتدل. داراي 545 تن سکنه. آب آن از قره سو و محصول آن غلات و حبوبات، پنبه، برنج. شغل.( اهالی زراعت و گله داري و راه آنجا مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4دده خان.[دَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان قوشخانه بخش باجگیران شهرستان قوچان. در 71 هزارگزي شمال باختري باجگیران. سرراه مالروعمومی باجگیران. کوهستانی و سردسیر. داراي 117 تن سکنه آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و.( مالداري و قالیچه و گلیم و جوراب بافی و راه آنجا مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9دده خلیفه.[دَ دَ خَ فَ] (اِخ) ابراهیم بن یحیی (بخشی) متوفی به سال 973 ه . ق. او راست: رسالۀ فی اللواطۀ و تحریمها. و رسالۀ فی البنج والحشیش و تحریمها. (کشف الظنون).دده زاده.[دَ دَ دَ] (اِخ) سیدمحمدسعید از مشاهیر خطاطان است و در خط تعلیق مهارت تام داشت وفات او به سال 1173 ه . ق. بوده است.(قاموس الاعلام ترکی).دده سقی.[دَ دِ سَقْ قی] (اِخ) دهی از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه واقع در چهارهزارگزي شمال خاوري ارومیه و 2500 گزيخاور راه ارابه رو آده به ارومیه. جلگه معتدل داراي 59 تن سکنه است آب آن از قنات و شهرچاي و محصول آنجا غلات و توتون.( و حبوبات و کشمش و چغندر شغل اهالی زراعت و راه آنجا ارابه روست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 4دده سیاه.[دَ دَ / دِ] (اِ مرکب) ددهء سیاه. کنیز سیاه پوست. زن حبشی یا زنگی سیاهپوست. کنیز و امهء سیاه: مثل دده سیاه؛ سخت سیه چرده وچرکین. مگر دده سیاهی؛ سیاه و آلوده به سیاهی هستی.دده که اي..( [دَ دَ كِ] (اِخ) نامِ طایفه اي از طوایف قشقائی بفارس. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 84دده لله.[دَ دَ / دِ لَ لَ / لِ] (اِ مرکب) کنیز سیاه و غلام سیاه ||. مربیهء اطفال و مربی اطفال. رجوع به دده و نیز رجوع به لله شود.دده مطبخی.[دَ دَ / دِ مَ بَ] (اِ مرکب) ددهء مطبخی. کنیز که در آشپزخانه کار کند.ددي.[دَ] (حامص) سبعیت. درندگی ددگی. دد بودن : زان از ددگان بر او بدي نیست کآلایشی از ددي در او نیست.نظامی. از بسکهددانش دیده بودند از خوي ددي بریده بودند.نظامی.ددیگر.[دُ] (ق مرکب) عدد ترتیبی. دوم. ثانیاً. دودیگر : ددیگر چنین هست رویم که هست یکی گر دروغ است بنماي دست.فردوسی.ددي گرفته.[دَ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) به خوي ددان برآمده. همخوي ددان شده. سبعیت یافته: مسبع؛ آنکه از صحبت ددان ددي گرفتهباشد. (منتهی الارب).دذي..( [] (اِخ) به گفتهء طبري از دختران سیامک بوده است. (تاریخ سیستان حاشیهء ص 3در.[دَرر] (اِخ) آبگیریست در دیار بنی سلیم. آب آن در تمام بهارگاه بماند. (معجم البلدان). پارگینی است به دیار بنی سلیم. (منتهیالارب).در.[دَرر] (ع اِ) خون ||. شیر ||. بسیاري شیر ||. غنیمت ||. خوبی. نیکویی. (منتهی الارب). نیکی. خیر. کارنیکو. (آنندراج). و ازاینجا گویند: لله درك؛ یعنی خداي راست خوبی و نیکویی تو، نیکیت فزون، خدایت نیکی دهاد. و لله دره، اي عمله و خیره؛ خدايراست خیر و نیکوي او. و کذا در مدح: لله درك من رجل. و در ذم: لا در دره؛ اي لا کثر خیره. و نیز لله درکم؛ خیر باد شما را. ونیز گویند لله در قائل؛ نیک باد گوینده را. خدا گوینده را نیکی دهاد : هر نکته اي که گفتم در وصف آن شمایل هر کس شنیدگفت الله در قائل.حافظ.در.[دَرر] (ع مص) بسیار شیر دادن ناقه. (منتهی الارب). شیر فروگذاشتن. (تاج المصادر) (زوزنی ||). بسیار شدن و درهم پیچیدنگیاه. (منتهی الارب ||). ریزان کردن آسمان باران را. (منتهی الارب). باریدن باران. باران فروگذاشتن. (تاج المصادر) (زوزنی).||فروآمدن باران. (تاج المصادر) (زوزنی ||) روان و گرم گردیدن بازار ||. نرم شدن چیزي ||. بسیار شدن باج ||. به شدن رويصفحه 837 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانکسی بعد بیماري و نیک گردیدن. (از منتهی الارب).در.[دُ] (اِخ) دهی است از دهستان عربستان شهرستان گلپایگان در 48 هزارگزي جنوب خاوري گلپایگان کنار راه مالرو تکین بهمادرشاه. جلگه و معتدل و داراي 860 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات شغل اهالی زراعت و گله داريصنایع دستی زنان فرش بافی و راه آن مالروست معادن گچ و قیر دارد و مردم آن تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی.( ایران ج 6در.[دُرر]( 1) (ع اِ) جِ درة. مرواریدهاي درشت. مرواریدهاي بزرگ و واحد آن درة است و جمع آن دُرَّر و دُرّات. (از مهذب الاسماء).مرواري. لولو که مروارید درشت است مقابل مرجان که خاك مرواریدست. و اللؤلؤ جنس یشتمل علی نوعیه من الدرالکبار والمرجان الصغار کما قال ابوعبیدة به ان الدر کبار الحب و المرجان صغاره و اللؤلؤ یجمعهما. (الجماهر بیرونی). دمشقی گویدمروارید درشت تر از لؤلؤ و وزن آن یک مثقال یا یک مثقال و نیم افتد (!). (نخبۀ الدهر دمشقی ص 78 ). صاحب غیاث اللغات و بهتبع او آنندراج گوید فارسیان بر مطلق مروارید اطلاق کنند و در لغت عرب دُرَّة مروارید کلان را گویند. (آنندراج) (غیاث). و نیزرجوع به النقود العربیۀ (ص 28 ) شود : از آن هر که پیري بدو نام داشت پر از دُر زرین یکی جام داشت.فردوسی. ز دیبا و دینار ودر و گهر ز اسب و سلیح و کلاه و کمر.فردوسی. غلام و پرستنده از هر دري ز دُر و ز یاقوت و هر گوهري.فردوسی. به رخسارهچون روز و گیسو چو شب همی در ببارید گفتی ز لب.فردوسی. یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله کرده بدو حواله غواص دردریا.کسایی. نه هم قیمت در باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند.عسجدي. از آن قبل را کردند هار مروارید که دُر ضایع بودياگر نبودي هار.زینبی. بجاي نعل نو مه( 2) بسته بر پاي بجاي در پروین بفته در بش.اسدي. بدست آوریده، خردمند سنگ بنایافته درندهد ز چنگ.اسدي. نه درخورد درست گل، پس تو زین تن بپرهیز ازیرا که در ثمینی.ناصرخسرو. من آنم که در پاي خوکاننریزم مراین قیمتی لفظ در دري را.ناصرخسرو. قصه کوته بهست از تطویل کان نیاورد در و دریا سیم.بوحنیفهء اسکافی. سر کشتیآرزوت ببر قعر دریاست جاي طالب در.سنائی. لطف ز لفظ تو زاید چنانکه در ز صدف شرف ز ذات تو خیزد چنانکه زر ز تراب.ادیب صابر. اي در یتیم چون یتیمان افتاده بر آستان مادر.خاقانی. چرخ چرا به خاك زد گوهر شبچراغ من کافه گوهران کنم درثناي شاه را.خاقانی. غواص گر اندیشه کند کام نهنگ هرگز نکند در گرانمایه بچنگ.سعدي. – در ثمین؛ مروارید گرانبها. – دُرخوشاب؛ مروارید آبدار. مروارید خوش آب ورنگ : به باغ و راغ مگر باد و ابر دادستند به توده عنبر ناب و به رشته دُر خوشاب.عنصري. – دردانه؛ دانهء دُر ||. – فرزند عزیز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. – در شاهوار (شهوار)؛ مروارید گران قدرو ممتاز. مروارید مخصوص و لایق شاه. – در غلطان؛ مروارید غلطان. – در مفصل؛ مرواریدهاي ازهم جدا. (ناظم الاطباء). – درمکنون؛ مروارید قیمتی و خوشاب. – در مودار؛ نوعی از در که رگی نازك به رنگ دیگر در آن است و این قسم مرغوبتر است. -در ناب؛ مروارید اعلی. – در ناسفته؛ مروارید سوراخ نکرده و به رشته نکشیده ||. – مجازاً، دوشیزه. دختر باکره. دختر نابسوده. -در نجف؛ رجوع به ترکیب ذیل معنی دیگر کلمهء در (نوعی سنگ) شود. – دُر نظیم؛ مروارید برشته کشیده : ملکا خسروا خداوندایک سخن گویمت چو در نظیم. بوحنیفهء اسکافی. – در یکتا؛ مروارید کمیاب و بی بها. – در یکدانه؛ مروارید کمیاب و بی بها. -در یتیم؛ مروارید کمیاب و بی بها : بفزوده ست بر من خطر و قیمت سیم تا بناگوش ترا دیده ام اي در یتیم.فرخی. بر بناگوش تو ايپاکتر از در یتیم سنبل تازه همی بردمد از صفحهء سیم. فرخی. دي بر رستهء صرافان بر، من بر در تیم کودکی دیدم پاکیزه تر از دریتیم.مسعودي. به یتیمی و دوروییت همی طعنه زنند نه گل است آنکه دوروي و نه درست آنکه یتیم. ابوحنیفهء اسکافی||. -بمناسبت گرانقدري و عزیزي و دردانگی، دختر یا دختر یکدانه : دري یتیم از بحر جلال ناصرالدین از بهر پسر خویش ابونصرحاصل کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). – در یتیمه؛ دختر دردانه و منحصر : از ثقات حضرت سلطان جمعی از جهت نقل آن در یتیمهبرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 395 ). – مثل دُر؛ سخت درخشان و گرانقدر. – در به دریا بردن؛ نظیر زیره به کرمان بردن. بمعنیکار کم ارزش و بیفایده کردن : سر خجالتم از پیش برنمی آید که در چگونه به دریا برند و لعل به کان. سعدي ||. مجازاً، قطره ودانهء باران : ابر فروردین هر روز همی بارد دُر وان همی گردد گوهر به دل خاك اندر. فرخی ||. مجازاً، دختر یا دختر منحصر ویکدانه :سلطان در صحبت دُر صدف ملک و یاقوت شرف سلطان مالی روان کرد که به هیچ جهدي در مجموع کتاب و معلوم افهامحساب نگنجیده بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 377 ).رجوع به معنی دوم ترکیب در یتیم شود ||. سنگی است سفید و شفاف که ازدجله و فرات خیزد و از آن نگین انگشتري کنند. و درة النجف نیز گویند. – در نجف؛ درة النجف ||. – مراد از این ترکیب درشاهد ذیل بخوبی دریافته نیست که از آن همان سنگ مذکور در فوق مرادست یا اشاره به چیزي دیگر دارد : پر آبله شد چو خوشههرچند کفم یکدانه نشد حاصل از این نه صدفم باطن همه ناکامی و ظاهر همه کام لب تشنه وسیراب چو در نجفم. علی رضا تجلی(از آنندراج ||). در تداول گروهی از فارسی زبانان گاه این کلمه بجاي کریستال یعنی بلور تراش خورده بکار رود بمناسبت معنیگویند. ( 1) – در تداول فارسی گاه به « در » سنگ سفید و شفاف که تلؤلؤ الماس را دارد، چنانکه آویزهاي جار را در اصطلاحتخفیف نیز بکار رود. ( 2) – ن ل: ماهی.در.[دَ] (اِ) باب. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). آنچه از قطعات تخته یا از صفحات آهن و غیره سازند مربع مستطیل به قامت آدمی یاخردتر یا بلندتر و به پهناي گزي یا کمتر یا بیشتر و داخل چهار چوبی به پاشنه یا لولا نصب کنند و بر مدخل یا مخرج خانه، سرا،اطاق، راهرو و جز آن کار گذارند تا مانع درآمدن و در رفتن کسی یا چیزي باشد و آن گاهی به دو پاره است (به دو لت یا به دومصراع) و گاه به یک پاره (یک لت، یا یک مصراع) و هر لت بر پاشنه بگردد تا فراز و باز شود یا گشاد و بست آن بوسیلهء لولاباشد که بدان در را به چهار چوب دوزند. عنک. ترعۀ. (منتهی الارب) : نه پادیر باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه زآهندرا.رودکی. دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.رودکی. ز عود و چندن او را آستانه درشسیمین و زرین بالکانه.رودکی. اگر از من تو بد نداري باز نکنی بی نیاز روز نیاز نه مرا جاي زیر سایهء تو نه زآتش دهی به حشرجواز زستن و مردنت یکی است مرا غلبکن در چه باز یا چه فراز.ابوشکور. از آبنوس دري اندر او فراشته بود بجاي آهن سیمین همهبش و مسمار. ابوالموید. که من شهر علمم علی ام در است( 1) درست این سخن گفت پیغمبر است. فردوسی. مال فراز آري و بکارنداري تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ.ابوعاصم. در او افراشته درهاي سیمین جواهرها نشانده در بلندین.شاکر بخاري. در بهفلجم( 2) کرده بودم استوار وز کلیدانه فروهشته مدنگ. علی قرط اندکانی. رسته ها بینم بی مردم و درهاي دکان همه بربسته و بر درزده هر یک مسمار. فرخی. در خانه( 3) کنون بستن چه سودست که دزدش هر چه در خانه ربودست. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). – در افزار؛ آلات و ادوات مربوط به در. رجوع به این ترکیب در جاي خود شود. – درسار؛ درگاه. رجوع به این ترکیب درجاي خود شود. -امثال: در مسجد است نه می شود سوخت و نه می شود فروخت. یک در بسته هزار در باز. (جامع التمثیل). در بهتو می گویم دیوار تو گوش کن. در دنیا را نبسته اند ||. بازشدگاهی که در دیوار و جرز قرار دهند جهت عبور و مرور. (ناظمالاطباء). معبر. گذرگاه. گذرجاي. باب. راه. مدخل. مخرج. جاي آمدن یا رفتن خانه و سراي و جز آن و این معنی متلازم با معنیآلت منصوب بر مدخل یا مخرج خانه و اطاق و سرا و هر چهار دیواري و محوطهء سرباز یا سرپوشیده و جز آن است و شواهد نیزبسبب این تلازم به معنی اول ایهام دارد : مرد دینی رفت و آوردش کنند چون همی مهمان در من خواست کند. رودکی. چو خسروگشاده در باغ دید همه چشمهء باغ پر ماغ دید.فردوسی. برفت از در پرده سالار بار خرامان بیامد بر شهریار.فردوسی. چو برداشتپرده ز در هیربد سیاوش همی بود لرزان ز بد.فردوسی. مرآن پادشا را در اندر سراي یکی بوستان بد گرانمایه جاي.فردوسی.بهاریست خرم در اندر بهشت هم از خاك عنبر هم از زر خشت.فردوسی. می تند گرد سراي و در تو غنده کنون باز فرداش ببین بردر تو تارتنان.کسائی. شاد بدانم که چو بندد دري ایزدمان بازگشاید دگر. ابوالمظفر مکی پنجهیري. مجلس دیوان و در سرايگشاده است و هیچ حجاب نیست. (تاریخ بیهقی). خیلتاش می رفت تا به در آن خانه رسید. (تاریخ بیهقی). امیرسیدیوسف برادرسلطان در سخا و سر فضل و مایهء فرهنگ.فرخی. به باغی دو در ماند ار بنگري کزاین در درآیی وزآن بگذري.اسدي. ایزد هرگزدري نبندد برتو تا صد دیگر به بهتري نگشاید. (از اسرارالتوحید). حذرت باید کردن همیشه زین دو سلیح که تن ز فرج و گلو در بهسوي سر دارد. ناصرخسرو. سه مهمان به یک خانه در باز کرده به اندازهء خویش هر یک یکی در. ناصرخسرو. این در بسته توبگشاي که بابیست عظیم. سعدي. فکر بهبود خود اي دل ز در دیگر کن درد عاشق نشود به بمداواي حکیم.حافظ. این کلمه را دراین معنی ترکیباتیست چون: دودر. ششدر. صددر. هزاردر. و جز آن. رجوع به این ترکیبات در جاي خود شود. – ازدرِ؛ لایقِ.سزاوارِ. درخورِ. زیبندهء. سزاي. بتاوارِ. از قبلِ. اهلِ. صالحِ. شایستهء : اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا مرا نشاط ضعیفست ودرد دل قویا. آغاجی شاعر (از المعجم). سپه بود از آن جنگیان صدهزار همه نامدار ازدر کارزار.فردوسی. به ایرانیان گفت اینناسزاست بزرگی و تاج ازدر پادشاست.فردوسی. خورشها بیاراست خوالیگرش یکی پاك خوان ازدر مهترش.فردوسی. همه کوهنخچیر و هامون درخت جهان ازدر مردم نیکبخت.فردوسی. فلقراط نام ازدر مهتري هم از تخم آقوس بن مشتري.عنصري. سبزهگشت ازدر سماع و شراب روز گشت ازدر نشاط و طرب.فرخی. این نماز ازدر خاص است میاموز به عام عام نشناسد این سیرت وآیین کبار. منوچهري. با ملک چه کارست فلان را و فلان را خرس ازدر گلشن نه و خوك ازدر گلزار. منوچهري. گزید از دلیراندو ره چل هزار صدوشصت پیل ازدر کارزار.اسدي. زیرا که گر خر ازدر چوب آمد اي چون تو با خرد زدر ماري.ناصرخسرو. نه برگزاف سکندر به یادگار نبشت که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار. ابوحنیفه اسکافی. دل دیوانهء ما ازدر زنجیر شدست گرشدست اي پسر اینک دل و اینک زنجیر. سوزنی. کتف محمد ازدر مهر نبوت است بر کتف بیوراسب بود جاي اژدها.خاقانی. – بادر باز بودن؛ در باز داشتن. در گشاده داشتن. آمادگی پذیرفتن مهمان داشتن. آمادگی خداوند خانه براي مهمان نوازي و پذیرائیاز همگان. کنایه از سخاوت و نان دهی صاحب خانه است بی قید و شرط : به نیک نامی مشهور گشتی و معروف از آن که با کفرادي و با در بازي.؟ – بر در ماندن؛ بار نیافتن. اجازهء ورود نیافتن : احمد گفت هر چه ما یاد داریم معانی آن می داند که گر او بمانیفتادي ما بر در خواستیم ماند که از حقایق و اخبار و آیات آنچه فهم کرده است ما حدیث بیش ندانستیم. (تذکرة الاولیاء عطار). -در بار (باضافه)؛ در بارگاه. مدخل بارگاه. و رجوع به در بار در جاي خود شود. – در بار گشادن؛ راه دادن که بار یابند و به حضورآیند : در بار بگشاد سالار بار نشست از بر تخت زر شهریار.فردوسی. وزان پس به تخت کیی برنشست در بار بگشاد و لب راببست.فردوسی. – دربست؛ دربسته. رجوع به این ترکیب در جاي خود شود. – در بستن از؛ دوري جستن از. گوشه گرفتن از :برگزیدم به خانه تنهایی وز همه کس درم ببستم چست.شهید. رجوع به در بستن در جاي خود شود. – در بسته؛ غلق. مغلوق. (منتهیالارب). رجوع به این ترکیب در جاي خود شود. – دربند؛ بند در. رجوع به این ترکیب در جاي خود شود. – در به دگر سويداشتن؛ روي به جانب مخالف داشتن : نه مرا خوش بنوازي نه مرا بوسه دهی این سخن دارد جانا به دگر سوي دري. فرخی. – درچیزي با خود گشادن؛ به خود راه دادن : چه باید مرا ترس دادن همی در ترس با خود گشادن همی.فردوسی. – در چیزي با کسیزدن؛ با او بدان همداستان داشتن : که موبد چنین داستان زد ز زن که با زن در راز هرگز مزن.اسدي. – در چیزي بر کسی بازصفحه 838 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانکردن؛ او را بدان راه بردن : آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.ابوشکور. – در چیزي به کسیسپردن؛ در عهدهء او کردن آن را : نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن به گردان سپرد.فردوسی. – در چیزي دیدن؛ به آنواصل و ملحق شدن و رسیدن : همه مردمی و همه راستی مبیناد جانت در کاستی.فردوسی. – در چیزي یا امري کوفتن یا کوبیدن یا-جستن؛ بدان راه رفتن. بدان امر مبادرت ورزیدن : در آشتی با سیاووش نیز بکوبم فرستم زهرگونه چیز.فردوسی. در آشتی هیچگونه مجوي سخن جز به جنگ و به کینه مگوي. فردوسی. در آشتی کوبد اکنون همی نیارد نشستن به هامون همی.فردوسی. -دردار؛ دارندهء در. رجوع به این ترکیب در جاي خود شود. – در داشتن؛ راه و مدخل داشتن. گذرگاه داشتن. – در سخناندرگشادن؛ مکالمه آغاز کردن. لب به سخن گشودن : دلارام مزدك سوي کیقباد بیامد سخن را در اندرگشاد.فردوسی. – درشادي پیش آوردن؛ به شادي و فرح رهنمون شدن : میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین آنکه پیش آرد در شادي چو پیش آیدکفا. قصار امی (از لغت نامهء اسدي). – درگاه؛ جاي در. رجوع این ترکیب در جاي خود شود. – زدرِ؛ مخفف ازدر : گردن زدرهزار سیلی لفچت زدر هزار زبگر.منجیک. رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز گردن زدر سیلی و پهلو زدر لت.لبیبی. با عارض سادهزدر دیدن بودي با خط دمیده زدر بوس و کناري.فرخی. تا میر مومنان جهان مرحبام گفت نزدیک مؤمنان زدر مرحبا شدم.ناصرخسرو. – امثال: در خانه نشاید شدن الا به ره در. در دنیا را نبسته اند. تا نخوانندت مرو از هیچ در در بی نیازي به شمشیر جوي.فردوسی ||. پیش خانه و برابر مدخل خانه و توسعاً خود خانه : تا کی دوم از گرد در تو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزي اکنون.( که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو.شهید. مولاي خداوند زمان باشی چون من زان پس نشوي نیز بدین درنه بدان در( 4ناصرخسرو. – دربدر؛ از دري به دري ||. – کنایه از آواره و بی خانمان است. -امثال: در درها نان دهند جامه ندهند. بر در خانه هرسگی شیرست. سنائی. رجوع به این ترکیب در جاي خود شود ||. دهان. دهانه. مدخل : پاي بیرون منه از پایگه دعوي خویش تانیاري به در کون فراخت فدرنگ. حصیري ||. راه : در نام جستن دلیري بود زمانه ز بددل بسیري بود.فردوسی. کسی کو از خودآگاهی ندارد نه بر وي عقل را نه نطق را در.ناصرخسرو. چو شمشیر پیکار برداشتی نگهدار پنهان در آشتی.سعدي ||. دروازه. دربزرگ که بر مدخل شهر یا قلعه نشانند. درب : و عادت او چنان بود که هر روز از در حصار بخارا بیرون آمدي و بر اسب ایستاديبر در ریگستان و آن در را دروازهء علف فروشان خوانده اند. (تاریخ بخارا). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت. (راحۀ الصدورراوندي). و سر عمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادند و تن او را به در آکار نگونسار بیاویختند. (تاریخ سیستان||).مقابل دروازهء شهر. پشت باروي شهر بدان موضع که مدخل شهر باشد. برابر شهر و دروازهء آن : بشد تا در شهر مازندران بباریدشمشیر و گرز گران.فردوسی. از ارمینیه تا در اردبیل سپاهی پراکنده شد خیل خیل.فردوسی. و طاهر و هرثمه بر در بغداد برادرشمحمد زبیده را درپیچیده بودند. (تاریخ بیهقی). و آن یکدیگر را دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی. (تاریخ بیهقی). و سپاهمودود به در شهر شده بودند و لشکرجاي آنجا بزده و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست. (تاریخ سیستان). و آن رابهر او غوره می خوانند و بر در شهرست. (نوروزنامه). عمرولیث به بلخ اندر بود و اسماعیل به در بلخ. (تاریخ سیستان). با آن لشکربه در ري رفت و دست نهب و غارت دراز کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 385 ). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفرکردندي… قضا را بر در شهري به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. (سعدي ||). نزدیک. تنگ. – در عید؛ گیراگیر حلول عید. تنگفرارسیدن آن. نزدیک آن : پیش از آن تا در عید آید با کفشگران نتوان گفت سخن جز که کلام معهود. سوزنی ||. توسعاً، حد ومرز ناحیه. ناحیه یا شهري از کشوري که از آنجا به کشور و ناحیه و مملکت دیگر درآیند : بست… در هندوستان است. (حدودالعالم). فرغانه در ترکستان است. (حدود العالم). و این [ ماوراء النهر ]ناحیتی است عظیم و آبادان و بسیارنعمت و در ترکستان وجاي بازرگانان. (حدود العالم). ز هندوستان تا در مرز چین ز دزدان پرآشوب دارد زمین.فردوسی. ترا باید ایران و تاج کیان مرا بردر ترك بسته میان.فردوسی. ز خاور برو تا در باختر ز فرمان من کس نیابد گذر.فردوسی. از ایران به کوه اندرآیم نخست درغرچگان تا در بوم بست.فردوسی. در خوزیان دارد آن بوم و بر که دارند هر کس بر او بر گذرد.فردوسی. چو بازگشت به پیروزياز در قنوج مظفر و ظفر و فتح بر یمین و یسار.فرخی. نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد آنچه او کرد ز مردي به درترکستان.فرخی. گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین.سعدي ||. در عبارت ذیل از بلعمی در معنی مرزبصورت اسم خاص به کار رفته است : پس مروان منادي فرمود و سپاه برگرفت و به در اندر شد که آن را باب الان گویند و همیرفت تا به سمندر رسید. (ترجمهء طبري بلعمی ||). چیزي که بر مدخل و گذر یا دهانهء ظرفی قرار دهند ||. سرپوش. قاپاق. آنچهدهانهء چیزي یا ظرفی را بپوشاند چون: در بطري، در دیگ، در قوطی، در لیوان و غیره ||. درگاه. دربار. پایتخت. (ایران در زمانساسانیان ص 269 ). حضرت : فیروز یک دو بار سوي آن ملک رسول فرستاد و او قبول نکرد و چهار پنج سال برآمد مردمان هیاطلهبر در فیروز بسیار گرد آمدندي. (ترجمهء طبري بلعمی). چون سیف به در انوشیروان آمد یک سال بر در او بماند و بار نیافت و هرروزي به در کسري شد تا با حاجبان و دربانان آشنا شد. (ترجمهء طبري بلعمی). نجاشی چون نامه خواند شاد شد و به ارباط نامهکرد که آن گنجها از وي بپذیر و او را به در من فرست. (ترجمهء طبري بلعمی). نماند آن زمان بر درش بخردي همان رهنمایی وهم موبدي.فردوسی. بدو گفت رامشگري بر در است که از من به سال و هنر برترست.فردوسی. به خواهر فرستم زن خویش را کنمدور ازین در بداندیش را.فردوسی. به در بر سخن رفت چندي ز شاه ز پرده فروهشتن از بارگاه.فردوسی. سپه را به در خواند وروزي بداد چو شد روز روشن بنه برنهاد.فردوسی. نگه کرد رستم به روشن روان به گاه و سپاه و در پهلوان.فردوسی. عرض شد زدر سوي هر کشوري درم برد نزدیک هر مهتري.فردوسی. – بر در؛ در خدمت : فرخی بندهء تو بر در تو از نشاط تو برکشیدهدهاز.فرخی. گر بر در این میر تو ببینی مردي که بود خوار و سرفکنده بشناس که مردیست او بدانش فرهنگ و خرد دارد و نونده.یوسف عروضی. – درپرست؛ پرستندهء درگاه : بدو شادمان زیردستان اوي چه شهري چه از درپرستان اوي.فردوسی. رجوع به اینترکیب در جاي خود شود ||. درهء کوه. (آنندراج) : بسازیم و یکباره جنگ آوریم بر ایشان در و کوه تنگ آوریم.فردوسی. کهکوه و در و دشت پر لشکرست تو خورشید گویی به بند اندرست.فردوسی. چنان شد در و دشت آوردگاه که از کشته جاییندیدند راه.فردوسی. نهاده روي به حضرت چنانکه روبه پیر به خوان واتگران آید از در تیماس. ابوالعباس. رده گرد سپاه بگرفتندگیرها گیر شد همه که و در.فرخی. همه دشت تابان ز الماس بود همه کوه و در بانگ سرپاس بود.اسدي. شل و خشت پرواز شاهینگرفت ز باران خون کوه و در هین گرفت.اسدي. ایا میري که از گرز و سنان و تیغ و پیکانت بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه ودر. عبدالواسع جبلی. ببینی در و دشت رنگین شده نکوتر ز صورتگر چین شده. شمسی (یوسف و زلیخا). چون نافهء مشک نارسیدهلاله همه کوه و در گرفته.خلاق المعانی. نوروز که سیل در کمر می گردد سنگ از سر کوهسار و در می گردد.سعدي. – درآسمان؛ آسمان دره. مجره. کهکشان. راه مکه. رجوع به مجره شود. – در و دشت؛ دره و بیابان : چو بشنید بهرام کامد سپاه در ودشت شد سرخ و زرد و سیاه. فردوسی. در در و دشت هیچ پشته نبود که بر آن پشته شیر کشته نبود.نظامی. ایشان چو ملخ در پسزانوي سلامت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدي. رجوع به در به معنی درهء کوه شود ||. و نیز این کلمه مزید مقدم دربسیاري از امکنه و مزید مؤخر در اماکن ذیل و جز آن آمده است: جودر. درادر. سردر. سمندر. قنادر. کردر. کندر. لادر. هزاردر.||باب (در کتاب). فصل. بخشی از کتاب که مؤلف از بخشهاي دیگر ممتاز کرده باشد. تقسیمی از تقسیمات مطالب کتاب کهمؤلف کند چنانکه بوستان را سعدي به ده بخش کرده است و کتاب صد در نثر کتابی است در احکام دین زرتشتیان. بابی که درکتابها نویسند چنانکه در احکام دین زردشت که مشتمل است بر صد باب و یکی از موبدان تصنیف نموده و آن را صد در نامنهاده است. (از جهانگیري) : هر آن در که از نامه برخواندي همه روزه بر دل همی راندي.فردوسی. نویسنده از کلک چون خامهکرد زبر زوي یک در سر نامه کرد. (ملحقات شاهنامه). کلیله و دمنه به ایران آورد پیش شاه و در برزوي بزرجمهر در آن فزود بهفرمان شاه. (مجمل التواریخ و القصص). همانگه یکی در ز دستان زند بخواند و برآورد بانگ بلند. زرتشت بهرام پژدو. چو اینکاخ دولت بپرداختم بر او ده در از تربیت ساختم.سعدي. به هفتم در از عالم تربیت به هشتم در از شکر بر عافیت.سعدي ||. جزء. -دربدر؛ جزء به جزء. نکته به نکته : ز گفتار ایرانیان پس خبر به کیخسرو آمد همه دربدر.فردوسی. شنیدم من آن داستان سربسرزنیک و بدش آگهم دربدر. شمسی (یوسف و زلیخا ||). مرحله. قدم. باب : نخستین در از من کند یادگار بفرمان پیروزگرشهریار.فردوسی. کسی را کجا سرفرازي دهد نخستین درش بی نیازي دهد.فردوسی ||. طریقه. روش. رسم. (ناظم الاطباء||).طریق. راه. وسیله : بدان بیشه اندر یکی شیر دید در چارهء شیر شمشیر دید.فردوسی. – از درِ؛ از راهِ. از طریقِ : از در بخشندگی وبنده نوازي مرغ هوا را نصیب( 5) ماهی دریا.سعدي. – ز در؛ از راه. از طریق. با وسیلهء : فکر بهبود خود اي دل ز دري دیگر کندرد عاشق نشود به بمداواي حکیم.حافظ. – از در چیزي شدن؛ از آن راه ورود کردن. از آن طریق و مدخل در آمدن. از آن راهآغاز کردن : فرستاده چون پیش طلحند شد به پیغام شاه از در پند شد.فردوسی ||. باب. موضوع. مقوله. مبحث. بابت. امر. جور.گونه. قسم. ره. نوع و جنس. (جهانگیري) (برهان). وجه. روي : ستایش خوش آمدش بر یک( 6) هنر نکوهش نیامدش( 7) خودزایچ در.ابوشکور. – ازین در؛ ازین باب : از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی.فردوسی. فراوان از این در سخنهابگفت فرستاده مانده ازو در شگفت.فردوسی. چو پیمان ستد زرش بسیار داد سخن گفت از این در مکن هیچ یاد. فردوسی. همی ازتو خواهم یک امشب سپنج نیازم بچیزیت ازین در مرنج.فردوسی. سکندر بدو گفت پوزش مکن مران پیش فغفور زین درسخن.فردوسی. چنین گفت سیندخت کاي پهلوان از این در مگردان به خیره زبان.فردوسی. مرا زین گونه فکرتهاست بسیار اگردانی سخنها گو از این در.فرخی. بخوبانش بر دیده مگمار هیچ وزان در که فرمود پاسخ بسیچ.اسدي. از این در فراوان سخن یادکرد تهی شد دل یوسف از خشم و درد. شمسی (یوسف و زلیخا). ازین در به برهان سخن گوي با من نخواهم که گویی فلانگفت و بهمان. ناصرخسرو. اشارت کرد کان مغ را بخوانید وزین در قصه اي با او برانید.نظامی. زغن گفت ازین در نشاید گذشتبیا تا چه داري در اطراف دشت.سعدي. – از هر در؛ از هر باب. از هر شکل. از هرگونه. از هر نوع : چنین گفت بهرام را شهریار کهاز هر دري دیده اي کارزار.فردوسی. از آن جنگ و از چاره از هر دري کجا رفته بد با چنان لشکري.فردوسی. هم از آشتی راندمهم ز جنگ سخن گفتم از هر دري رنگ رنگ.فردوسی. گر نه آیین جهان از هر دري( 8) دیگر شود چون شب تاري همی از روزروشن تر شود. فرخی. مرا این سخن بود نا دلپذیر چو اندیشه کردم من از هر دري.منوچهري. که چون خوانی از هر دري اندکیبسی دانش افزاید از هر یکی.اسدي. شادمان شد همه شب و همه روز شعرهایی سراید از هر در.مسعودسعد. همی گفت با هرکساز هردري که هست این گرانمایه تر جوهري.نظامی. سخنهاي سربسته از هر دري ز هر حکمتی ساخته دفتري.نظامی. – ز هر در؛ ازهر در. از هر باب. از هر قسم و نوع. از هر گونه : دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند.فردوسی. نویسنده را پیشبنشاندند ز هر در فراوان سخن راندند.فردوسی. یکی پاسخ نامه افکند بُن بدو در ز هر در فراوان سخن.فردوسی. اگر چه حسودي زهر در بود برادر هم آخر برادر بود.فردوسی. نشستند و در گفتگوي آمدند ز هر در بسی داستانها زدند. شمسی (یوسف و زلیخا).دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد ز هر در می دهم پندش ولیکن درنمی گیرد. حافظ. – از هیچ در؛ از هیچ مقوله و نوع : تانپرسندت مگو از هیچ در ||.؟ راي. سبب. جهت. علت. دلیل. – از این در؛ از این جهت : از این روي بدخواه یوسف بدند وز ایندر همه دشمن وي شدند. شمسی (یوسف و زلیخا). جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست تو با نهنگ کنی صحبت از چهدر باشد؟ امیرفخرالدین دیلمشاه (از صحاح الفرس ||). نوبت. بار. دفعه. کرت و مرتبه. (جهانگیري) (برهان). باره. راه. ره. سفر. -یک در؛ یک ره. یک نوبت. یکبار : اگر گیتی بگرداند رخ از احکام او یک ره وگر گردون بپیچاند سر از فرمان او یک در.عبدالواسع جبلی ||. پایه و مرتبه و درجه. (ناظم الاطباء ||). یک نوع مرغ صحرایی. (ناظم الاطباء). نوعی مرغ صحرایی که آن راسحرور خوانند. (برهان). شحرور ||. پشه. (ناظم الاطباء). پشه که به عربی بق خوانند. (برهان ||). تمش و توت سه گل. (از ناظمالاطباء). تمشک. نام میوه و ثمري که آن را توت سه گل و به عربی ثمرة العلیق خوانند و برگ و ثمر آن را بجوشانند و با آن ریشصفحه 839 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانرنگ کنند. (برهان). رجوع به ثمرة العلیق شود ||. سجاف ||. خارج و بیرون. (ناظم الاطباء). و این در ترکیب با مصادر بیشترست.و در مواردیست که مفهوم ظرفیت در فعل باشد. (سبک شناسی ج 1 ص 337 ). مؤلف در چند یادداشت نویسد که در اول مصادراین لفظ گاه به معنی میان و درون و داخل آید، چون درآمدن (= داخل شدن) و گاهی بر و بیرون، چون درآمدن (= برآمدن وبیرون شدن) و گاه علامت تأکیدست و ابرام و شدت و سختی را رساند، چون درایستادن و درنگریستن و درخواستن، و گاه افادهءمعنی مغاکی کند، چون درنشاندن (درنشاندن نگین در حلقه) و گاه معنی سرعت و چالاکی ملحوظ باشد، چون زاغ درگرفتن و…در معنی خارج و بیرون ترکیبات: درآمدن. درآوردن. درشدن. دربردن. دررفتن. درکشیدن و غیره داریم و همین مصادر مرکب درمعنی مقابل معنی فوق و ضد یعنی درون و داخل نیز به کار روند، و پیداست که معنی برون و خارج از معنی اسمی کلمه (در: بابو دره و جز آن) ناشی است. رجوع به این مصادر مرکب در ردیف خود شود. – بدر؛ بیرون. مقابل بدرون : هرچ آن طلبی اگرنباشد از مصلحتی بدر نباشد.نظامی. همه سنگها پاس دار اي پسر که لعل از میانشان نباشد بدر.سعدي. اي خواجه بگوي دلستان رازنهار برو که ره بدر نیست.سعدي. عالمی خواهم از این عالم بدر تا به کام دل کنم سیري دگر.؟ – بدر آمدن؛ بیرون شدن. بیرونآمدن : مفرماي کاري بدان کارگر کز آن کار نتواند آمد بدر.اسدي. از عهدهء شکرش بدر توانم آمد.سعدي. – بدر آمدن از؛پاك شدن از : هر کس او حج خانهء خدا بکند… از گناه بدر آید چنانکه آن روز که از مادر بزاده. (تفسیر ابوالفتوح رازي). – بدرآوردن؛ بیرون بردن : عجب از کشته نباشد بدر خیمهء دوست عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم. سعدي. – بدر افتادن؛خارج شدن. آشکارا شدن : پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وان راز که در دل بدم از دل بدر افتاد. حافظ. – بدر بردن؛ بیرونبردن. از شهر بدر کردن. رجوع به در بردن شود ||. – بدرون بردن. – بدر بودن؛ مخرج داشتن : خط عذار یار که بگرفت ماه ازوخوش حلقه اي است لیک بدر نیست راه ازو. حافظ. – بدر رفتن؛ بیرون رفتن : تا ملک از تصرف آنان بدر رفت. (گلستان سعدي).و جهل قدیم از جبلت او بدر رفته است. (گلستان سعدي). – بدر زدن؛ بیرون بردن. به صحرا و دشت نقل کردن : نوروز پیش ازآنکه سراپرده زد بدر با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.منوچهري. – بدر شدن؛ بیرون رفتن : به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندشهمان تاج و تخت و کمر.فردوسی. بپرداخت بابک ز بیگانه جاي بدر شد پرستنده و رهنماي.فردوسی. – بدر کردن؛ خارج کردن.بیرون کردن : مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد.حافظ ||. – رد کردن. رجوع به درکردن شود. – بدر کشیدن، بیرون کشیدن.؛ خارج ساختن : بدر می کشند آبگینه ز سنگ کجا ماند آیینه در زیر زنگ.سعدي. -بدر نهادن؛ بیرون نهادن : گر پاي بدر می نهم از مرکز شیراز ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده. سعدي. ( 1) – بمناسبت شهراینجا موهم معنی دروازه نیز هست. ( 2) – ن ل: فلج. ( 3) – موهم معنی دوم کلمه نیز هست. ( 4)- موهم معنی دربار و « در » کلمهءبارگاه نیز هست. ( 5) – ن ل: نصیب و. ( 6) – ن ل: آیدش برهر. ( 7) – ن ل: نیایدش. ( 8) – ن ل: از سر همی. و در این صورتشاهد نیست.در.[دَ] (حرف اضافه) ظرفیت را رساند خواه ظرفیت مکانی و خواه زمانی، و آن یا حسی و واقعی است و یا فرضی و عقلی. کلمهءارتباطست به معنی درون، میان، در میان، فی و مابین. (ناظم الاطباء). به معنی فی عربی است. (از آنندراج). به معنی جوف است ودرون چون در خانه، در شهر و غیره. میان. میانه. تو. جوف. فی. اندرون. بین. داخل. مقابل بیرون. مقابل خارج. اندر. درون.است و بعدها لفظ اخیر کوتاه شده است، (« انتر » در پهلوي ) « اندر » مخفف « در » ( (جهانگیري). مرحوم بهار در سبک شناسی آرد:( 1آمده و « اندر » دیده نمی شود و همه جا در نسخه هائی که کمتر دست خورده است « در » چنانکه تا اواسط عصر سامانی در نثر، لفظاز قرن ششم ببعد کم کم رخت بربسته و امروز بکلی از میان رفته است : بسا که مست در « اندر » در عهد غزنویان پیدا آمده و « در »این خانه بودم و شادان چنانکه جاه من افزون بد از امیر و ملوك. رودکی. گه بر آن کندز بلندنشین گه در این بوستان چشمگشاي.رودکی. در او بخشش و داد آمد پدید ببخشید داننده را چون سزید.فردوسی. دگر نیز پرمایه به آفرید تو گویی مرا در جهانخود ندید.فردوسی. سنانهاي الماس در تیره گرد ستاره ست گفتی شب لاجورد.فردوسی. نیارد زدن کس بدو باد سرد چه در باغباشد چه اندر نبرد.فردوسی. جز از داد و خوبی مکن در جهان چه در آشکارا چه اندر نهان.فردوسی. خاري که به من درخلد اندرسفر هند به چون به حضر در کف من دستهء شب بوي. فرخی. پوشیده او را در سراي پرده بردند به خرگاه و بر تخت خوابانیدند.(تاریخ بیهقی). این خواجه در کار آمد و تیغ انتقام بخواهد کشید. (تاریخ بیهقی). در راه، ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده.(تاریخ بیهقی). آن معتمد… پس بمدتی دراز بشتاب بیامد و چیزي در گوش امیر بگفت. (تاریخ بیهقی). چو گنجیست درخوبترپیکري در او ایزدي گوهر از هر دري.اسدي. ز گوهر یکی تخت در پیشگاه بتی بر وي از زر و پیکر چو ماه.اسدي. آنگاه کهرو به هزیمت نهادند، بنی اسرائیل تیغ در ایشان نهادند. (قصص الانبیا ص 131 ). و با وجود نهنگ از راه تهتک در کشتی مینشستند. (جهانگشاي جوینی). در این مملکت گر بگردي بسی پریشانتر از ما نیابی کسی.سعدي. دولت جاوید به طاعت دراستسود مسافر به بضاعت دراست.سعدي. نکوکاران در آسایشند و بدکاران در رنج. سعدي. بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود.حافظ.||همراه. ضمن. با. مع. (ناظم الاطباء) : خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه در این خلعت مهد بود و ساخت زر وغاشیه. (تاریخ بیهقی ||). گاه در همان معنی درون و مترادفات آن زائد یا براي تأکید آید. مرحوم بهار نویسد: در حالت قید وظرف پیش از اسامی و پس از آن در، آید و پس از اسمی که به باء ظرفیه مبدو باشد من باب تأکید تا قرن هفتم هجري در، میو جز آنها مبدو باشد : جعدي سیاه دارد کز گشنی « میان » یا « بر » یا « در » آمده است( 2) و گاه نیز بدنبال اسمی در، می آید که بهپنهان شود بدو در سرخاره.رودکی. دقیقی چار خصلت برگزیده ست به گیتی در ز خوبیها و زشتی.دقیقی. شود نامتان در جهان دربزرگ بمیرد همه لشکر شیر و گرگ.فردوسی. ببالا چو سرو و بدیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه.فردوسی. کسی کو بودپهلوان جهان میان سپه در، نماند نهان.فردوسی. بدان خیمه ها در، ندیدند کس جز از ویژه بهرام و یارانش بس.فردوسی. بماندستمدلتنگ به خانه در چون سنگ ز سرما شده چون نیل سر و روي پرآژنگ. حکاك. به هر تلی بر از کشته گروهی به هر غفچی در ازفرخسته پنجاه.عنصري. پادشاهی که به رومش در صاحب خبران پیش او صف سماطین زده زرین کمران. منوچهري. صحراش باغ ونهر بزیرش در بر تختهاش تکیه گه حوا.ناصرخسرو. نیست هوي را به دلم در مقر نیست مرا نیز بگردش مجال.ناصرخسرو. مرغیستبدریا در گوید که دو گیرم دل بر دو گمان چون سفري بر سر دو راه. ناصرخسرو. منصور سعید آنکه در هنر از مادر دانش چو اونزاد.مسعودسعد. و او را سی ودو پسر بودند که بر حرب ارجاسف در کشته شدند. (مجمل التواریخ و القصص). چند گویی کهکس به ده در نیست آنکه کس نیست مختصر مائیم.خاقانی. لیکن چو آب روي خضر از مسافریست عزم مسافران به سفر درنکوترست.خاقانی. به دریا در منافع بیشمارست وگر خواهی سلامت بر کنارست.سعدي. – در آب انداختن؛ غرق کردن ||. – نیستو نابود کردن : زینهار از آب شمشیرت که شیران را از آن تفته لب کردي و گردان را در آب انداختی. حافظ. – در آب راندن؛ بهآب راندن. فریب دادن : نمودي چهره در آئینه تا سوزي دل زاهد بدلسوزي چرا در آب می رانی مسلمان را. خواجه آصفی.خربنده اي تو اي فلک و من خرم ولی نی آن چنان خري که تو در آب رانیم. طالب آملی. – در آب ریختن؛ غرق کردن : آن فروغآفتاب دین که ارباب ستم ریخته از آتش شمشیر او دفتر در آب.اثر. – در آب سیه سر فروبردن؛ کنایه از پنهان شدن و بی نام ونشان گردیدن و مخفی شدن و محو گشتن چیزي باشد ||. – فکر و تأمل کردن در عبارتی دقیق به حدت طبع و تیزي فهم. – درآب عرق افتادن؛ خجلت بسیار کشیدن. (غیاث). – در آب فروشدن؛ نابود شدن و معدوم گردیدن. (برهان) : زهی حیدردلی کزروي مردي به آب اندر فروشد نام رستم. خواجه عمید لویکی. چه ذوقی چشم تر از گریه هاي تلخ خود دارد فریب خندهء شیریندهانی راند در آبش. ظهوري. – در آبگینه نقش پري دیدن؛ کنایه است از دیدن شراب در پیاله یا عکس جمال ساقی در آن.(آنندراج). – در آب و آتش افکندن؛ به محنت و تاب مبتلی کردن : در آب و آتشم از اشک و آه افکند بیرحمی که در طفلی نگهمی داشتم از آتش و آبش. مخلص کاشی. – در آب و آتش بودن؛ به محنت و تاب مبتلی شدن. (آنندراج). به محنت و مشقتمبتلی بودن. (غیاث). – در آب و عرق افتادن؛ خجالت بسیار کشیدن. (آنندراج) : در آب و عرق بسکه فتاد از قد شوخت فواره شدآن شمع که در انجمن تست.تأثیر. – در آتش افکندن؛ اصلاء. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر ||). – کنایه از قرین فکر و اندیشهداشتن : آسمان شب در آتشم افکند که دم صبح از دخان منست.ثنائی. – در آتش انداختن و در آتش درآوردن؛صلی. تصلیۀ.(ترجمان القرآن). – در آتش و آب بودن؛ در رنج بودن. بیقرار و بیتاب بودن : چنان در آتش و آبست شمع از غم هجران که جاناست. در عربی، بمعنی « فیه بحث » و « فیه شی ء » و « فیه نظر » سپاري پروانه درشمار نیاید.وحید. – در آن سخن است؛ این کلام مثلدر آن شک و تأمل است : عقیق را که به او نامداري یمن است شبیه لعل تو گفتم ولی در آن سخن است. خان آرزو. ترکیباتداریم، چون: درآویختن، درافراشتن، درافروختن، درافکندن، دررسیدن، درنشاندن و غیره که هر یک در ردیف « در » مصدري نیز باخود خواهد آمد ||. گاهی حذف شود و گاه محذوف نیز می آید. (از آنندراج) : جز از رفتن آنجا ندیدند روي برفتن نهادند ناکامروي همه راه غمگین و دیده پرآب زبان پر ز نفرین افراسیاب.فردوسی. از آن به که زیور بود پاي او (یعنی در پاي او). نظامی (ازآنندراج ||). گاه پس از اسم یا صفت آمده است : گه ببینی خواب در خود را دو نیم تو درستی چون بخیزي نی سقیم.مولوي.« را » (بجاي: در خواب). این بگفت و گریه در شد هایهاي تا دل داود بیرون شد ز جاي.مولوي. (بجاي: در گریه ||). گاه به معنیآید و « بر » که علم مفعولیت است، آید. (آنندراج) : ز تو آیتی در من آموختن ز من دیو را دیده بر دوختن.نظامی ||. گاه به معنیناظم الاطباء): انگشتري در انگشت کردن؛ … به انگشت کردن : داد در دست او مرندهء آب خورد آب از مرنده او ) .« به »بشتاب.منجیک. بوقت کارزار خصم و دور نام و ننگ تو فلک در گردن آویزد شقا و نیم لنگ تو. فرخی. مکن اي ترك مکن قدرچنین روز بدان چون شد این روز در این روز رسیدن نتوان. فرخی. بادي پیدا آید و آن را در حرکت آرد. (کلیله و دمنه). خانهبپرداخت و هراسان و بی آرام در گوشه اي گریخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 346 ). – درشتاب؛ بشتاب : طلایه فرستاد همدرشتاب زمانی گران کرد مژگان بخواب.اسدي ||. گرفتار. دچار. مبتلی : همیشه در فزع از وي سپاهیان ملوك چنان کجا به نواحیعقاب بر خرچال. زینبی ||. گاه قرب و مصاحبت را رساند : دل به تو داده ست نشانی مرا در تو رسم گر برسانی مرا. امیرخسرودهلوي ||. قرینِ. درونِ. – در شگفت؛ در شگفتی؛ قرین شگفت و شگفتی : درفش تهمتن به بر درگرفت بماندند گردان ازو درشگفت.فردوسی. چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند از آن خواسته در شگفتی بماند.فردوسی. – در گمان؛ قرین ظن : از اینخواهش من مشو در گمان مدان خویشتن برتر از آسمان.فردوسی ||. گاه اتصال و کثرت را رساند. پیِ. دنبال. بجاي اتصال ودر آن درآید، معنی کثرت و « در » التصاق هم استعمال شود و هرگاه دو لفظ مکرر که در معنی آن مقداري ملحوظ باشد و لفظبسیاري ملحوظ باشد و گویا معنی ضرب که عمل اهل حساب است، در آن ملحوظ باشد. (آنندراج): پشت در پشت مالکیت.صحرا در صحرا لشکر. دشت در دشت افواج : زمان در زمان گنج پرداختم از آن جمله سر جمله اي ساختم شتر در شتر بودفرسنگها ز زرین و سیمین و از رنگها.فردوسی. یکی لشکري کوه تا کوه مرد سپر در سپر ساخته سرخ و زرد.فردوسی. چنانکحکایت کنند گزي در گزي به یک دینار سرخ برآمده است. (مجمل التواریخ و القصص). گرت نزهت همی باید به صحرايقناعت شو که آنجا باغ در باغ است و خوان در خوان و با در با. سنائی. به ساده زنخ میل داري و داري گزي در گزي ریش و سبلتنهاده.سوزنی. سنان در سنان رسته چون نوك خار سپر در سپر بسته چون لاله زار.نظامی. ز صحراي چین تا به دریاي جند زمین درزمین بود زیر پرند.نظامی ||. سويِ. بسويِ. الی : سلیمان یکی تیز تیز در وي نگریست. (تاریخ برامکه). تا نمازي نشود دیدهء منبنده ز اشک عشق دستور نبخشد که کنم در تو نگاه. اثیرالدین اخسیکتی. نگه کرد رنجیده در من فقیه نظر کردن عاقل اندرصفحه 840 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانسفیه.سعدي. – در کسی گریختن؛ به سوي او رفتن : غیر از تو ملاذ و ملجأم نیست هم در تو گریزم ار گریزم.سعدي ||. پیش. نزد.عند. نزدیک. (ناظم الاطباء) : ز بس زنگی کشته بر خاك راه زمین گشته در آسمان روسیاه.نظامی ||. روبروي ||. زیر و تحت.اندر: همه در فرمان اویند ||. بدرازي. طولا. این قدر ||. بقدر ||. تا. (ناظم الاطباء). الی. (آنندراج ||). خلاف و ضد ||. پس.بعد ||. بالايِ. بر. روي. فراز. فوق. علی. (ناظم الاطباء) : فرمود تا آن صلهء گران را در پیل نهادند و به خانهء علوي بردند. (تاریخبیهقی ||). به. – در انگشت آوردن؛ کنایه از حساب کردن باشد. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از شمردن چیزها به انگشت برايآسان شدن حساب، و می تواند که عبارت از حساب عقد انامل باشد. (آنندراج) : جواهر نه چندانکه او را دبیر بیارد در انگشت یادر ضمیر.نظامی ||. – نوشتن و در قید قلم آوردن مجازست. (آنندراج). – در انگشت بودن؛ در قبض و تصرف بودن : بود در دهانگشت تو صد هنر که حیران شود دیدهء کارگر. ملاطغرا (خطاب به سنائی). بهار انگشت کش شد در نکوئی در انگشتم دوصدچون اوست گویی.نظامی. – در انگشت کردن؛ گرد انگشت درآوردن. بر انگشت محیط ساختن : تا خاتم اقبال در انگشت توکردند بر خصم تو شد گیتی چون حلقهء خاتم. امیرمعزي ||. بر : و صوفی سخت درشت در وي پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). آنگاهتبع در خزانه را باز کرد و هرچه دیباي رومی بود در کعبه پوشانید. (قصص الانبیاء ص 185 ) : قطران در شتر مالیدن؛ بر او مالیدن.||از : نشست از بر اسب سالارنیو پیاده همی رفت در پیش، گیو.فردوسی. اي عزم تو بادي که در متانت بنیاد چو کوه استواردارد.مسعودسعد ||. ضرب به. ضرب اندر. مضروب فی: پنج در پنج؛ پنج ضرب در پنج. صد در صد؛ صد ضرب اندر صد||.راجع به. در خصوصِ :تدبیري دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی). اسکندر حیلتی ساخت در کشتن فور. (تاریخبیهقی). گویی این دو بیت در او گفته اند: اتته الوزارة منقادة… (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 375 ). جالینوس را رسائلی است… درشناختن هر کسی خویش را. (تاریخ بیهقی). – در چیزي سخن گفتن؛ راجع به چیزي سخن گفتن : در این راه خواجه بوسهلحمدوي می نشست به نیم ترك دیوان و در معاملت سخن می گفت. (تاریخ بیهقی ||). – براي. بمنظور. بقصد. بهر. از براي. (ناظمالاطباء) : در راه که می راندیم شکایتی نکرد آلتونتاش، اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی تمام دارد. (تاریخبیهقی). در هواي من بسیار خواري دیده است و به هیچ حال او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی). در هواي ملک تو پربفکند اینچنین کت حسن بر در می زند.انوري ||. نسبت به : و این گروه در خداي تعالی عاصی شدند. (ترجمهء طبري بلعمی). و تادر خداي عاصی نشود با سایهء خداي عصیان نکند. (تاریخ سیستان). تا عاصی گشت در هرمزد و با سپاه به ري آمد. (مجملالتواریخ و القصص ||). بحق. ببارهء : کلبی گفت: این آیه در جهودان و ترسایان آمد. (تفسیر ابوالفتوح رازي ||). بتاریخ. فی.به…: در سال 1252 در پانزدهم شهریور ماه ||… هنگام. (ظرف زمان) : پس پشت ایشان یلان سینه بود سپاهی که در جنگ دیرینهبود.فردوسی. اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش با زمین پخج کرد.عنصري. نصر احمد گفت… به مغلظه سوگند خورم کههرچه در خشم فرمان دهم تا روز آن را امضا نکنند. (تاریخ بیهقی). – در سه روز؛ ظرف مدت سه روز : بخانه بازرفت و سوي ويدر سه روز قریب پنجاه شصت پیغام برفت. (تاریخ بیهقی). – در شب؛ به هنگام شب. شب هنگام : این گرگ پیر جنگ پیشین روزبدیده بود و حال ضعف خداوندش. در شب کس فرستاده بود نزد کدخداي علی تگین. (تاریخ بیهقی). آن مرد کافی داناي بکارآمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد. (تاریخ بیهقی). تا یک روز به هرات بودیم مهمیبزرگ در شب افتاد. (تاریخ بیهقی). – در عمر؛ طی عمر. ظرف مدت عمر :همگان اقرار کردند که در عمر خویش از چنین جلادتدر کس یاد ندارند. (تاریخ بیهقی). – در هفته؛ ظرف مدت هفته : در پیش بت بترسید و بدانست که اگر بجانب وي قصدي باشددر هفته برافتد. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد. (تاریخ بیهقی ||). براي فور و استعجال است. در پارهاي ترکیبات افادهء فوریت کند: – درحال؛ بیدرنگ : شنودم که… برادر ما… را اولیاي حشم درحال… و بر تخت نشاندند. (تاریخبیهقی). درحال آنچه گفتنی بود، بگفتم و دل وي را خوش کردم. (تاریخ بیهقی). – دردم؛ درزمان. فوراً. بیدرنگ. – در روز؛ همانروز : چون جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که… بر راه راست بنایستد و در روز از سپاهان حرکت کردیم. (تاریخ بیهقی). -درزمان؛ علی الفور. فوراً. بیدرنگ. فی الفور. درساعت. دروقت : ز گفتار او شاه شد بدگمان روانش پراندیشه شددرزمان.فردوسی. شهنشاه فرمود تا در زمان بشد نزد او نامداري دمان.فردوسی. شنید این سخن ساوه شد بدگمان فرستاده را جستهم درزمان.فردوسی. بیامد خداوند رز درزمان بدین مرد گفت اي بد بدنهان.فردوسی. اگر شاه فرمان دهد درزمان بیارم برش آنستوده جوان.فردوسی. گر بجنبد درزمانش گیر گوش بر زمین زن تا که گردد لوش لوش.عیوقی. درزمان سوي تو فرستادي رخشبا زین خسروي وستام.فرخی. زدم بانگ و آگه شدند آن زمان نهادند سر سوي او درزمان. شمسی (یوسف و زلیخا). بپا برخاسترخساري پر از گرد وز آنجا درزمان آهنگ ره کرد.نظامی. شهنشاه برخاست هم درزمان عنان تاب گشت از بر همدمان.نظامی. چومستی عاشقی را تنگتر کرد صبوري درزمان آهنگ در کرد.نظامی. پس طلب کردند او را درزمان اقچه ها دادند و گفتند ايفلان.مولوي. جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذري. سعدي. رباخواري از نردبانی فتادشنیدم که هم درزمان جان بداد.سعدي. در زمان از بخارا به طرف نسف متوجه شدم. (انیس الطالبین بخاري ص 139 ). – درساعتبیدرنگ.؛ فوراً. دردم : از اسب فرودآمد درساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن. (ترجمهء طبري بلعمی). مجمزدررسید با نامه… بکتگین آن را درساعت بالا فرستاد. (تاریخ بیهقی). درساعت فرمود تا گچگران را بخواندند. (تاریخ بیهقی).حاجب نوبتی را آگاه کردند درساعت نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی). – دروقت؛ بیدرنگ. فوراً. افادهء فوریت کند :نیکو داشتهابه هر روز بزیادت بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی دروقت حاضر کردي. (تاریخ بیهقی). اگر رام و خوش پشت نباشدحرف اضافه با الف اطلاق و « در .(||» بتازیانه بیم می کند دروقت. (تاریخ بیهقی). دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم. (تاریخ بیهقیزائد در شعر آمده است : به پرسش که چون آمدي ایدرا که آوردت ایدون بدین جا درا.فردوسی. ( 1) – سبک شناسی ج 1 ص 337. 2) – سبک شناسی ج 1 ص 400 ) . و 400در.[دَ / دِ] (اِمص) ریشهء فعل دریدن. (برهان) (جهانگیري). حاصل بالمصدر دریدن آمده است. (آنندراج (||). فعل امر) امر از دریدنبه معنی پاره کردن. (از جهانگیري) (از برهان (||). نف مرخم) مخفف درنده. پاره کننده. اما در این معنی همیشه بصورت ترکیبآید: – اژدردر؛ پاره کنندهء اژدها. – پرده در؛ هتاك. مقابل پرده پوش : دلا پرده تنگست یارم تو باش ز پرده دران پرده دارم توباش.نظامی. رجوع به پرده در شود. – حیه در؛ پاره کنندهء مار. حیدر. رجوع به حیدر شود. – صفدر؛ صف شکن. برهم زنندهءصف. رجوع به صفدر شود. – مردم در؛ پاره کنندهء مردم : خر باربر به که شیر مردم در.(گلستان).درآب.[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه، در 8500 گزي جنوب خاوري مرزبانی و یک هزارگزيفیروزآباد. دامنه. سردسیر و داراي 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، لبنیات، مختصر قلمستان ومیوجات. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است که تابستان از طریق زرین و پیر کاشان اتومبیل میتوان.( برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5درآب.[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حتکن بخش زرند شهرستان کرمان، در 42 هزارگزي شمال خاوري زرند. سر راه مالرو.( خانوك به زاور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8درآب.[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیرچ بخش شهداد شهرستان کرمان، در 66 هزارگزي جنوب باختري شهداد. سر راه مال رو.( کرمان به سیرچ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8درآب.[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راور شهرستان کرمان، در 34 هزارگزي شمال باختري راور و هفت هزارگزي شمال راه فرعی.( راور به کوهبنان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8درآب.[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه، در 10 هزارگزي جنوب کوزران و 2هزارگزي جنوب چلوي. (از.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5درآباد.[دُ] (اِ مرکب) جاي در فراوان.درآباد.[دُ] (اِخ) ده از دهستان ایزدموسی بخش مرکزي شهرستان اردبیل، واقع در 18 هزارگزي باختر اردبیل و 10 هزارگزي راه شوسهءاردبیل به تبریز. کوهستانی، معتدل، و بر حسب سرشماري 1335 داراي 200 تن سکنه است. آب از رود آغ امام. محصول آن غلات.( و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4درآبد.[دَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد، در 13 هزارگزي شمال خاوري مشهد کنار راه شوسهءمشهد به تبادکان. جلگه و معتدل و داراي 185 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و قنات. محصولش: غلات و بنشن. شغل اهالی.( آن زراعت و مالداري و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9درآدمی.[دَ دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حتکن بخش زرند شهرستان کرمان، در 34 هزارگزي شمال خاوري زرند سر راه مالرو.( خانوك به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8درآسودن.صفحه 841 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان[دَ دَ] (مص مرکب) آسودن : چون درآسود یک دو روز به شهر داد از خواب و خورد خود را بهر.نظامی. رجوع به آسودن شود.درآشامیدن.[دَ دَ] (مص مرکب)آشامیدن. نوشیدن. بلعیدن : هفت دریا را درآشامد هنوز کم نگردد سوزش آن خلق سوز.مولوي. رجوع بهآشامیدن شود.درآشو.[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه گنج بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 59 هزارگزي جنوب کهنوج به مارز. آب آن از.( چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8درآشوردن.[دَ دَ] (مص مرکب)آشوردن. شورانیدن. بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). زیر و زبر کردن: لَتّ؛ در آشوردن پست. (از منتهیالارب). و رجوع به آشوردن شود.درآغاز.[دَ] (ق مرکب) در اول. اولًا. مقابل در آخر.درآغشتن.[دَ غَ / غِ تَ] (مص مرکب)آغشتن. خیساندن. خیس کردن. انقاع. (از تاج المصادر بیهقی). و رجوع به آغشتن شود.درآکندن.[دَ كَ دَ] (مص مرکب) آکندن. پر کردن. انباشتن. اِعتِباء. (از منتهی الارب). و رجوع به آکندن شود.درآگاه.[دَ] (اِخ) قریه اي است سه فرسنگی میانهء جنوب و شرق خشن آباد. (فارسنامهء ناصري). نام یکی از دهستانهاي پنجگانهء بخشسعادت آباد شهرستان بندرعباس. این دهستان در جنوب حاجی آباد واقع و محدود است؛ از شمال به دهستان طارم، از خاور بهدهستان فارعان از جنوب به دهستان فین، از مغرب به دهستان داراب. آب آن از قنات و رودخانه، و راه آن مالرو است. این دهستاناز 47 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 5400 تن است. مرکز دهستان قریهء درآگاه می باشد و قراي.( مهم آن عبارتند: از خوشن آباد، باینوج، چاگونو، حاجی آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8درآگاه.[دَ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان درآگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس، واقع در 18 هزارگزي باختر حاجی آباد و سر راه.( مالرو طارم به نی ریز، با 252 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8درآگندن.[دَ گَ دَ] (مص مرکب) آگندن. آکندن. انباشتن. رجوع به آکندن شود.درآگنیدن.[دَ گَ دَ] (مص مرکب)آگنیدن. پر کردن. انباشتن. رجوع به آکنیدن شود.درآمارکار.[دَ] (اِ مرکب) منصبی از مناصب بزرگ مالیه در عهد ساسانیان، و آن رئیس محاسبات دربار یا اقامتگاه شاهنشاهی بوده است. (ازایران در زمان ساسانیان ص 144 ). و در دائرة المعارف فارسی بصورت درآمارگر ضبط شده است. رجوع به درآمارگر شود.درآمارگر.[دَ گَ] (اِ مرکب) در عهد ساسانی عنوان خاص یکی از مأمورین عالی مقام مالیه که به امور محاسبات مخصوص دربار رسیدگیمیکرده است و میتوان عنوان او را تقریباً با رئیس محاسبات دربار تطبیق نمود. (دائرة المعارف فارسی). و رجوع به درآمارکار شود.درآمد.[دَ مَ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) درآمدن. داخل شدن. دخول : آنکه گردانیده است هر مدتی را نوشته اي و هر کاري رادري و هر درآمدي را سبب درآمدي و هر زنده اي را زمانی تقدیر کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307 ). یعنی تو کیستی وکی اجازت داد به درآمد. (قصص الانبیاء ص 99 ). تا درآمد و بیرون شد، ایشان از مضایق و دقایق سخن بر چه وجه بوده است.(چهارمقاله). امر مظلم؛ کار مشتبه که راه درآمد در آن معلوم نشود. (منتهی الارب (||). اِ مرکب) آغاز. ابتدا. دیباچه. مفتتح.فاتحه. مقدمه. بدء. مدخل. دخل. دخول. مقابل بیرون شد، مخرج. (یادداشت مرحوم دهخدا). داخل شدن. (آنندراج). مقدمه وبرداشت و ابتداي سخن که در گرفتن مجلس گوینده و جلب توجه حاضران بد و سخت مؤثر است. (فرهنگ لغات عامیانه). -درآمد برآمد؛ دخول و خروج و آمد و شد. (آنندراج). – درآمد کار؛ آمد کار، یعنی اقبال و مساعدت ایام، و بعضی گویند آغازکار. (آنندراج) : وفور عیش پدید است از درآمد کار از این بهار نمایان بود نکوئی سال. کلیم (از آنندراج). – درآمد کردن؛ ابتداکردن. افتتاح کردن. شروع کردن (در سخن). (یادداشت مرحوم دهخدا (||). اصطلاح موسیقی) مدخل آواز. مقدمه در سازها وآوازها. ابتداي ساز: درآمد بیات. درآمد ماهور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقدمهء یک قطعه موسیقی یا سرود یا آواز. (فرهنگلغات عامیانه). فرصت الدوله در کتاب بحور الالحان خود (ص 31 ) در مورد درآمد گوید: اینکه می گویند درآمد مقصود شروع بهزمینهء همان دستگاه است، مثل اینست که درآمد عَلم شده باشد براي لحنی که ابتدا در آن دستگاه شروع می شود، و باید دانستکه در ابتداي هر دستگاهی که می گویند درآمد اول یا درآمد دوم یا درآمد سوم، ممکن است که در آن دستگاه یکی از آندرآمدها خوانده شود دون دو درآمد دیگر، امکان هم دارد که دو یا سه درآمد همه خوانده شود. پیش درآمد. و رجوع به پیشدرآمد شود ||. عائدي. مدخول. دخل. کِرد. ارتفاع. عایدات. آنچه به کسی عاید شود. آنچه حاصل آید از ملک و مال یا کارمردم. غله. برداشت. بهره. حاصل. محصول. فائده. مقابل خرج. مقابل خورد. مقابل هزینه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آمد زر، و آنرامداخل نیز گویند. (آنندراج). آنچه در ماه یا سال یا روز عاید شخص می شود. (فرهنگ لغات عامیانه) : هرگز نبود و نیز نباشد کهباشدم از منعمی درآمد و از مکرمی منال. مسعودسعد. درآمد، مرد را بخشنده دارد زمین تا درنیارد بر نیارد.نظامی. بی درآمد نیستتیر طعن را گشتن هدف می دهی گر تن به پیکان پول مرهم می رسد. تأثیر (از آنندراج). درآمدهاي داغ از دست ما رفت نداردچرك دنیا اعتباري. حکیم عطائی (از آنندراج). غَلَّه؛ درآمد هر چیزي از حبوب و نقود و جز آن، و آمد کرایهء مکان و مزد غلام وماحصل زمین. (منتهی الارب). – درآمد برآمد؛ جمع و خرج. (آنندراج). – درآمد داخلی؛ مجموع مالیات هائی که از کالاهائی کهدر داخل یک کشور تولید و مصرف میشود، اخذ میگردد. این نوع مالیات اول بار در قرن هفدهم میلادي در هلند متداول شد، و درانگلستان بموجب قانون سال 1643 م. مقرر گردید. در کشور متحدهء امریکا در 1791 م. این مالیات برقرار شد و چون با مخالفتشدید مواجه گشت در سال 1802 م. منسوخ شد، اما بعد مجدداً برقرار گردید. امروزه در اغلب کشورها اینگونه مالیات از بسیارياز کالاهاي مصرفی از قبیل سیگار، توتون، قند، شکر، بنزین، مشروبات الکلی و نیز از بلیطهاي تفریحگاهها (مانند سینما – تآتر) اخذمیشود. (از دائرة المعارف فارسی). – درآمد ملی؛ حاصل جمع کلیهء درآمد خالصی که ظرف یک سال از عوامل تولیدي کشوريبدست آید، به اضافهء وجوهی که در ازاي خدمات انجام شده، پرداخت میشود. بطور کلی اقلامی که براي تعیین درآمد ملیکشوري بکار میرود، عبارتست از: الف – مجموع مزدي که بکارگران پرداخت شده و در ازاي آن خدمت و کار آنها براي کارهايتولیدي بکار رفته است. ب – کلیهء حقوق و مواجب هائی که در طی سال از طرف ادارات و مؤسسات مختلف در قبال خدماتانجام شده، تأدیه میگردد. ج – وجوهی که بعنوان حقوق و فوق العاده و غیره به نیروهاي تأمینیه پرداخت میشود. د – درآمد صاحبانحرف مختلف که مواجب نمی گیرند و خدمات خود را در قبال کاري که انجام میدهند، در اختیار طالب آن می گذارند، مانند:پزشکان و وکلاي دادگستري و امثال آنان. و – سود خالص بازرگانان و پیشه وران و صاحبان صنایع و سهام و ربح و غیره که عایدافراد میگردد. در بیشتر کشورهاي صنعتی، تقریباً یک ثلث درآمد ملی از عوامل تولیدي و دو ثلث آن از خدمات انجام شده، بدستمی آید؛ ولی این نسبت را نمیتوان مأخذي براي همهء کشورها دانست. (از دائرة المعارف فارسی ||). این لفظ در عرف خدمت، بهمعنی آنچه غیر از حقوق مقرر و رسمی عاید می شود، استعمال می گردد. (فرهنگ لغات عامیانه (||). ن مف مرکب) مخففدرآمده در کلمات مرکبه: تازه درآمد. خانه درآمد. (یادداشت مرحوم دهخدا).درآمد.[دَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 17 هزارگزي جنوب خاوري فلاورجان و37 هزارگزي جنوب راه شوسهء مبارکه به اصفهان. با 165 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ.( جغرافیایی ایران ج 10درآمدگی.[دَ مَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت درآمده. چگونگی درآمده. میل درونی و برگشت به درون. (ناظم الاطباء): جنف؛ درآمدگییک جانب اعلاي سینه و پستی آن. قبل؛ درآمدگی پیش هر دو پاي. (منتهی الارب).درآمدن.[دَ مَ دَ] (مص مرکب) داخل شدن. درون شدن. درون رفتن. ورود کردن. وارد شدن. وارد گشتن. به درون شدن. فروشدن. بدرونصفحه 842 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانآمدن. اندرآمدن. دخول کردن. داخل گردیدن. اِتِّلاج. اِدِّخال. (منتهی الارب). انخراط. (دهار). اندخال. اندکام. انغلال. (منتهیالارب). انقحام. (تاج المصادر بیهقی). ایراد. ایلاج. (ترجمان القرآن جرجانی). تداخل. تدخل. تدلث. تغلغل. تغلل. تَوَرُّد. تولج.(منتهی الارب). جنون. حلول. دخالۀ. دخول. (دهار). دُقول. (منتهی الارب). سلوك. (دهار). غَلّ. (تاج المصادر بیهقی). غَور. غیار.قدم. (منتهی الارب). لِجۀ. (تاج المصادر بیهقی). مدخل. ورود. وقب. (منتهی الارب). وُلوج. (دهار) (المصادر زوزنی) : چوندرآمد آن کدیور مرد زفت بیل هشت و داسگاله برگرفت.رودکی. امیر سعید سپهسالار خود حمویۀ بن علی را فرستاد به حرباسحاق به هزیمت شد و لشکر به سمرقند درآمد. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 112 ). گر ز آنکه به پیراستهء شهر درآیی( 1) پیراستهآراسته گردد ز رخانت.بوشعیب. جامه برافکند بر رژه چو درآمد پس به تماشاي باغ زي شجر آمد.نجیبی. درآمد ز درگاه من آننگار غراشیده و رفته زي کارزار.علی قرط. به خانه درآي ار جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بی رنگ شد.فردوسی. به از خودندیدم ترا کدخداي بیاراي این پردهء ما درآي.فردوسی. پس آنگه درآمد چو گرگ ژیان زریر سپهبد جهان پهلوان.فردوسی.گرانی درآید ترا در دو گوش نه تن ماندت بر یکی سان نه توش. فردوسی. به یزدان کنون سوي پوزش درآي که اویست نیکی دهو رهنماي.فردوسی. درآمد به بازار، مرد جوان بیاورد با خویشتن کاروان.فردوسی. دهقان روزي ز در درآید شبگیر گوید کايدختران گربز محتال.منوچهري. دهقان بدرآید و فراوان نگردشان. منوچهري. چون بشنوید که من دست بر دست زدم، درآیید و اورا [ بومسلم خراسانی را ] بکشید. (تاریخ سیستان). همه شب همی بیرون شد و باز درمی آمد و به آسمان می نگرید. (تاریخسیستان). بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیرهء او شدند. (تاریخ سیستان). امیر محمود به دو سه دفعه از راه زمین دور بر اطراف.( غور زد و به مضایق آن درنیامدند. (تاریخ بیهقی). ناگاه به کرمان آمدند و از دو جانب درآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439.( چون به درهء دینار رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود آن جامه ها بر من وبال شد. (تاریخ بیهقی ص 457هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادي که بار دهید، دیگران درآمدندي. (تاریخبیهقی). عبدوس سخت نزدیک بود به میانهء همه کارها درآمده. (تاریخ بیهقی). امیر… غلامان را آواز داد، غلامی که وي را قماشگفتندي… درآمد. (تاریخ بیهقی). این سال خواجه به درگاه آمد و پیش رفت و اعیان و سرهنگان… درآمدند و رسم خدمت بجايآوردند. (تاریخ بیهقی). گر سوي در آیی و بدین خانه درآیی بیرون شوي از قافلهء دیو ستمکار. ناصرخسرو. درها را محکم استوارکردند و در آنجا بنشست. ملک الموت را ایستاده دید، گفت: از کجا درآمدي. (قصص الانبیاء ص 133 ). پس فرمان آمد از جلیلجبّار که درآیید. این عرش را بردارید. (قصص الانبیاء ص 4). بر در بهشت بنشست. در اندیشه بود که چگونه در بهشت درآید.(قصص الانبیاء ص 18 ). هر کس حیله و چارهء خود کند و در مسجدها درآیند و تضرع و زاري کنند. (قصص الانبیاء ص 15 ). درحال، جبرئیل درآمد و گفت: خدایت سلام می رساند و می فرماید… (قصص الانبیاء ص 53 ). ناگاه ابلیس از روزن خانه درآمد.(قصص الانبیاء ص 37 ). رسول بیامد و در بزد. دستوري خواست. خدیجه گفت. درآي، چون رسول درآمد… (قصص الانبیاءص 315 ). مادر موسی در اندیشه بود که ناگاه موکلان فرعون درآمدند. (قصص الانبیاء ص 90 ). پسران را گفت: اگر وقت زوال،من بیرون نیامدم شما درآیید. (قصص الانبیاء ص 86 ). اسپی نیکو از صحرا درآمد و زیر کوشک او بایستاد [ یزد جرد ] . (فارسنامهءابن البلخی ص 74 ). چه روز باشد کانجاه سازدت گردون که من درآیم و گویم ترا ثنا بسزا. مسعودسعد. [ نوح گفت ابلیس را ]درآي اي ملعون، پس ابلیس نیز به کشتی اندرشد. (مجمل التواریخ و القصص). کس نتوانست از بیرون درآمدن و بیم بود منصوررا از روندیان. (مجمل التواریخ و القصص). چون موبد موبدان از آفرین پرداختی، پس بزرگان دولت درآمدندي و خدمتها پیشآوردندي. (نوروزنامه). همسایگان درآمدند و او را [ حجام را ] ملامت کردند. (کلیله و دمنه). به یکی در درآید از گوشش بهدگر در برون کند هوشش.سنایی. چون برون رفت از تو حرص آنگه درآید در تو دین چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن.سنایی. درویشان دررسیدند و سنتهاي درآمدن بجاي آوردند. (اسرارالتوحید ص 304 ). جوشن صورت رها کن در صف مردان درآدل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا. خاقانی. چون به شهر درآمد به خانهء پیرزنی فرود آمد. (سندبادنامه ص 303 ). درآمدکوهکن مانند کوهی کزو آمد خلایق را شکوهی.نظامی. درآمد باربد چون بلبل مست گرفته بربطی چون آب در دست.نظامی.درآمد در زمان شاپور هشیار گرفتش دست و گفتا جا نگه دار.نظامی. عقل درآمد که طلب کردمش ترك ادب بود ادبکردمش.نظامی. درآمد راوي و برخواند چون در ثنایی کآن بساط از گنج شد پر.نظامی. مگر ماه و زن از یک فن درآیند که چوندر بندي از روزن درآیند.نظامی. که مهمانی به خدمت می گراید چه فرمایی درآید یا نیاید.نظامی. به عشرت بود روزي باده دردست مهین بانو درآمد شاد و بنشست.نظامی. بلی من باشم آن کاول درآیم به می بنشینم و عشرت فزایم.نظامی. اي دل مگر تو ازدر افتادگی درآئی ورنه به شوخ چشمی با عشق کی برآئی. (از مرصاد العباد). این درآید سر نهند آنرا بتان وآن درآید سر نهدچون امتان.مولوي. تا چنان شد کآن عوانان خلق را منع می کردند کآتش درمیا.مولوي. شنید از درون عارف آواز پاي هلا گفت بردر چه پایی درآي.سعدي. یکی که گردن زورآوران بقهر بزن دوم که از در بیچارگان به لطف درآي. سعدي. درویشی به مقامیدرآمد که صاحب آن بقعه مردي کریم النفس و نیک محضر بود. (گلستان سعدي). سالی محمد خوارزمشاه با ختا براي مصلحتیصلح اختیار کرد، به جامع کاشغر درآمدم. (گلستان سعدي). با طایفهء دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانیدرآمد. (گلستان سعدي). قاضی در این حالت که یکی از متعلقان درآمد. (گلستان سعدي). درآ که در دل خسته توان درآید بازبیا که در تن مرده روان درآید باز.حافظ. ز در درآ و شبستان ما معطر کن چراغ مجلس روحانیان منور کن.حافظ. می باید در اینخانه درآمدن و آن جوال را بیرون آوردن، زود درویشان درآمدند و آن جوال پر از رخت را بیرون آوردند. (انیس الطالبین ص78 ). می رود منفعل از مجلس مستان خورشید هرکه ناخوانده درآید خجل آید بیرون. صائب. شبی از در درآ، اي شمع، من همخانه اي دارم. قدسی. اتهام؛ به تهامه درآمدن. احلال؛ درآمدن شیر در پستان گوسپند پیش از زاییدن. اختیاض؛ درآمدن به آب.ادخال؛ درآمدن در نقب. ادهاس؛ درآمدن در جاي نرم. أرز و اُروز؛ درآمدن در چیزي. استدخال؛ درآمدن خواستن. استعکاد؛درآمدن به چیزي. اسداف؛ در سپیدي صبح درآمدن. اسراء؛ در سراة درآمدن. اسناء؛ درآمدن روشنی برق در خانه. اشراق؛ درطلوع آفتاب درآمدن. (از منتهی الارب). اشتمال؛ بر چیزي درآمدن. (دهار). اعتراض؛ بر کسی درآمدن. (دهار) (از منتهی الارب).اقصار؛ درآمدن به شبانگاه. اقلاع؛ درآمدن شتر از شش سالگی به هفت سالگی. اِکاه، اِکاءة؛ درآمدن ناگاه کسی را. اکتهاف؛درآمدن به کهف. اکذاذ؛ به سنگستان نرم سنگ درآمدن. التکاك؛ درآمدن لشکر. امتناء؛ درآمدن ناقه در ایام منیۀ. انخراط؛درآمدن بر کسی. انخشاف و اندماج؛ درآمدن در چیزي. (از منتهی الارب). انسلاك؛ درآمدن چیزي در چیزي. (تاج المصادربیهقی) (دهار). انقماع؛ درآمدن پنهان در خانه. اهجار؛ به گرماي روز درآمدن. اهزاء؛ درآمدن در شدت سرما. تجبل؛ به کوهدرآمدن. تجزف؛ درآمدن در چیزي. تخلل؛ درآمدن در حوالی قوم. تخویض؛ درآمدن به آب. (از منتهی الارب). تدخل؛ درآمدناندك اندك. (دهار). تَدَهلُم؛ درآمدن در چیزي. تَذَرّيّ؛ درآمدن بر بالاي ذروه. تسرب؛ در سوراخ درآمدن. تَسَ غسُغ؛ درآمدن درخاك. تشاجر؛ درآمدن چیزي در چیزي. تطوید؛ درآمدن در کوهها. (از منتهی الارب). تعاقب؛ از پی یکدیگر درآمدن. تعقب؛ ازپی درآمدن. (دهار). تَقبقم؛ درآمدن در آب و فرورفتن در آن. تَکرسف؛ و تَکرفس؛ درآمدن بعض چیزي در بعضی. تَکلیۀ؛درآمدن به جایی که دروي جاي پنهان شدن باشد. تکنس؛ درآمدن به خیمه و درآمدن زن در هوده. تکهف؛ درآمدن به سمج.تمضمض؛ درآمدن آب در دهان به وقت وضو. درآمدن خواب در چشم. تهامش؛ در یکدیگر درآمدن. تَهَتُّم. به تهامه درآمدن.جَحس؛ درآمدن در چیزي. جَخجخۀ؛ درآمدن در میانهء چیزي. خَتع و خَرّ؛ درآمدن بر کسی بناگاه. (از منتهی الارب). خَلف؛ ازپی کسی درآمدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خَور؛ آنجا که آبهاي روان به دریا درآید. (دهار). خَوض؛ درآمدن به آب. دَره؛ناگاه درآمدن. دَشوة؛ درآمدن در جنگ. دَعش؛ بناگاه درآمدن. دُغور؛ درآمدن بر کسی. (از منتهی الارب). رَهَق؛ درآمدن بهچیزي. (دهار). سَرایۀ؛ درآمدن رگهاي درخت در زمین. (از منتهی الارب). شُروع؛ در آب درآمدن. (دهار). طَغر؛ درآمدن برکسی. (از منتهی الارب). عاقبۀ و عُقوب؛ از پی درآمدن. عِقاب؛ از پی کسی درآمدن. (دهار). قَفس؛ درآمدن تننده به سوراخ.قَمع؛ درآمدن در چیزي. قُنوب؛ درآمدن در قنابه. کَبس؛ درآمدن در چیزي و درآمدن بناگاه در سراي و درآمدن به زیر کوه.کَثب؛ درآمدن به چیزي. کَربلۀ؛ درآمدن به آب. کَرَع؛ درآمدن به زمین سنگلاخ سوخته. کُروز؛ درآمدن در چیزي و پنهانگردیدن. کَف ء؛ درآمدن گوسپندان در درهء کوه. کَلَب؛ درآمدن رسن میان بکرهء چاه و چوب آن. کَمع؛ درآمدن در آب. لَحَم؛درآمدن در جاي درآویختن به آن. مُتاهمۀ؛ به تهامه درآمدن. (از منتهی الارب). مَخاض و مَشرَعَۀ؛ جاي آب درآمدن. مَدخل؛جاي درآمدن. (دهار). مُعاقبۀ؛ از پی کسی درآمدن. مُندَمَق؛ جاي درآمدن. مُواردة؛ درآمدن با یکدیگر. هُبوط؛ درآمدن به شهري.هَدف؛ درآمدن در هدفۀ. هَمش؛ در یکدیگر درآمدن. (از منتهی الارب). – از در درآمدن؛ وارد شدن. به اندرون درآمدن. (ازآنندراج). از در داخل شدن. طُرُوّ. (از منتهی الارب) : چو بهر ساز سفر تاختم به عزم تمام درآمد از درم آن ماهروي سیماندام.فرخی. افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی). زین در چو درآیی بدانبرون شو در سر چنین گفت نوح با سام.ناصرخسرو. همی هر یکی گوید آن دیگران را که زین در درآیید کاین راه بهتر.ناصرخسرو. وگرت رغبت باشد که درآیی زین در بشنو از من سخنی کاین سخن مختصر است. ناصرخسرو. با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس کز در چو غم درآید گویدش مرحبا. مسعودسعد. چو روز بینوایی بر سر آید مرادت خود بزور از در درآید.نظامی.به فتح الباب دولت بامدادان ز در پیکی درآمد سخت شادان.نظامی. مخسب اي سر که پیري در سر آمد سپاه صبحگاه از دردرآمد.نظامی. راست روشن درآمد از در کاخ رفت بر صدرگاه خود گستاخ.نظامی. انگشت گزان درآمدم از در تو انگشت زنانبرون شدم از بر تو.مولوي. از در درآمدي و من از خود بدر شدم گویی کزین جهان به جهان دگر شدم. سعدي. دلم به عشقگرفتار و جان به مهر گرو درآمد از درم آن دلفروز جان آرام.سعدي. تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی گل سرخ شرم داردکه چرا همی شکفتم. سعدي. تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس، برسم قدیم از در درآمد. (گلستانسعدي). که سواري از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم. (گلستان). وصیت کرد که بامداداننخستین کسی که از در این شهر درآید تاج شاهی بر سر وي نهند… اتفاقاً اول کسی که درآمد گدایی بود. (گلستان). شبی یاد دارمکه یاري عزیز از در درآمد، چنان بیخود از جاي برجستم. (گلستان سعدي). تعبیر رفت یار سفرکرده می رسد اي کاج هرچه زودتراز در درآمدي.حافظ. چنان کز در درآمد اهل ماتم را سیه بختی فغان از بلبلان برخاست چون سوي چمن رفتم. خواجه شعیب (ازآنندراج). واعظ سحري از در میخانه درآمد سر کرد سخنها که کند هرزه درائی. واعظ (از آنندراج). به بر خوردن دوستان در سفربه یاري که غافل درآید زدر. باقر کاشی (از آنندراج). – از در دیگر درآمدن؛ از راه دیگر داخل شدن : چون مشتري از افق برآمدبا او ز در دگر درآمد.نظامی. – به خشم درآمدن؛ خشمگین شدن : برون کند چو درآمد بخشم گشت زمان ز قصر قیصر و از خانخویشتن خان را. ناصرخسرو. – به درآمدن؛ بیرون آمدن : دزدي بدرآمد از کمینگاه ریحان بشکست و ریخت بر راه.نظامی. وعدهءتأخیر بسر نامده لعبتی از پرده بدرنامده.نظامی. چون سخن از خود بدرآمد تمام تا سخنش یافت قبول سلام.نظامی. پیکان ازجراحت بدرآید و آزار در دل بماند. (گلستان سعدي). – به موج درآمدن؛ موجناك شدن. داراي موج گشتن : حکما چنین گفتهاند… با سه چیز امان نبود، با دریا که به موج درآید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بر وي مستولی شود. (سندبادنامهص 73 ). – درآمدن از راه؛ رسیدن از سفر و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تازه مسافر چو درآید ز راه پیش برم تا دردروازه…سوزنی. – درآمدن به چشم کسی؛ مورد توجه وي واقع شدن. در نظر وي جلوه کردن : به چشم او درآمد و در دل او جايگرفت. (سندبادنامه ص 317 ). پادشاه چون هیکل او [ پیل ] بدید به چشم او درآمد و در دل او موقعی بزرگ یافت. (سندبادنامهص 57 ). ز تنگی کس به چشمم درنیاید کسی با تنگ چشمان برنیاید.نظامی. می رود و ز خویشتن بینی که هست درنمی آید بهچشمش دیگري.سعدي. – درآمدن به دین کسی؛ به او گرویدن : اکنون محمد بیرون آمده است و نامه نوشته است که به دین منصفحه 843 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهاندرآیید، شما چه می گوئید. (قصص الانبیاء ص 225 ). – درآمدن سر چیزي زیر؛ قرار گرفتن و واقع شدن آن : سرانجام هم بخت شهبود چیر درآمد سر بخت بدخواه زیر.اسدي. – درآمدن شکن به کسی؛ وارد شدن شکست بدو. رسیدن شکست به وي. مغلوبشدن وي : چو پیروز شد قارن رزم زن به جهن دلاور درآمد شکن.فردوسی. – درآمدن شوي بر زن؛ دخول. مباشرت :ملکی ازایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردي پیش از درآمدن شوي. (التفهیم). – در دل درآمدن؛ در خاطر گذشتن. (ناظمالاطباء). – گرم درآمدن؛ مجدانه و سخت پرداختن به کاري : آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نبرد کردند. (تاریخ بیهقی||).بکار می رود. بیرون شدن. (از اضداد است) بیرون آمدن. خارج شدن. برون رفتن: از « از » بیرون آمدن. برآمدن و با حرف اضافهءخانه درآمد؛ برون شد. (تداول مردم قزوین). خبر به مکه رسید که رسول (ص) به مدینه رسید، به جنگ درآمدند. (قصص الانبیاءص 222 ). دیگر آن مرغ کی از بیضه درآید که چنین بلبل خوش نفس و طوطی شکرخا شد. سعدي. کژدم را گفتند: چرا به زمستاندرنیایی؟ گفت: در تابستانم چه حرمت است که به زمستان نیز بدرآیم. (گلستان سعدي). – از جاي درآمدن؛ جستن. ناگهان خارجشدن : پس از جاي مانند تند اژدها درآمد بدو کرده خشتی رها.اسدي ||. تاختن. حمله بردن : به بیژن درآمد چو شیر دژم نبودآگه از بخشش چرخ خم.فردوسی. درآیی تو در جنگ در پیش روي نمانی که آید مرا بد ازوي.فردوسی. درآمد به کردار پیلژیان به بازو کمان و کمر بر میان.فردوسی. خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت، چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهندرآمدند. (تاریخ بیهقی). – بجنگ درآمدن؛ آغاز جنگ کردن. نبرد آغاز کردن. به پیکار برخاستن : یکی داستان زد بر این برپلنگ چوبا شیر جنگی درآمد به جنگ.فردوسی. – بر کسی درآمدن؛ بر او خروج کردن :بدربن حسنویه بر مجدالدوله درآمد وملک ري بر او بگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 383 ). – درآمدن به نیزه یا سلاحی دیگر؛ با آن به جنگ پرداختن. (یادداشتمرحوم دهخدا). با آن حمله و کارزار کردن : عنان را به پور سرافراز داد به نیزه درآمد کمان بازداد.فردوسی. به نیزه درآیید درکارزار مگر کاندرآرید زیشان دمار.فردوسی. سپر بر سر آورد گیو سترگ به نیزه درآمد به کردار گرگ.فردوسی ||. رسیدن.متوجه شدن : چون بدان قهرمان درآمد قهر شه منادي روانه کرد به شهر.نظامی. هر کس که خلل به مال او درمی آید بسبب عجزارتفاع او از ضمان او عجز ضمان او بر سایر ارباب خراج قسمت می نمودند. (تاریخ قم ص 143 ||). حلول کردن. آغاز شدن.آغازیدن. فرارسیدن. رسیدن: درآمدن شب. درآمدن زمستان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ما و سر کوي ناوك و سفج و عصیراکنون که درآمد اي نگارین مه تیر.بخاري. خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار.فرخی. نوروز درآمد اي منوچهري با لالهء لعل و با گل حمري.منوچهري. با خود گفت بباید… خدایی باشد پاك از همه عیبها …شب درآمد، گفتند… (قصص الانبیاء ص 199 ). چون برادران یوسف پیش گوسفندان خویش آمدند و شب درآمد… (قصص الانبیاءص 64 ). شب درآمد و قوم شهر بازآمدند. (تاریخ بیهقی). چون شب درآمد، بگریختند. (تاریخ بیهقی). ماه روزه درآمد و روزهبگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون مهرجان درآمد فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 90 ). چون شبدرآمد، مرغی سفید… بیامد و بر آن درخت نشست. (مجمل التواریخ و القصص). چون شب درآمد مسجدي بود بر طرف بازار…آتش درزدند. (مجمل التواریخ و القصص). دانه هاي غوره بکمال رسید هم دست بدو نیارستند کرد تا خریف درآمد و میوه هاچون سیب و امرود و شفتالو… دررسید. (نوروزنامه). چون سرماي زمستان درآید، هرچه اندر دماغ بماند از آن رطوبتها دردسر آرد..( (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون شب درآمد از آن پیرزن پرسید که در این شهر صندل به چه نرخ است. (سندبادنامه ص 303حکایت چون به شیرینی درآمد حدیث خسرو و شیرین برآمد.نظامی. کنونم نوبت رفتن درآمد به نیک و بد جهانم بر سر آمد.نظامی (الحاقی). بجستندش چنین تا شب درآمد روان روز پاك از در درآمد. نظامی (الحاقی). بیاض روز درآید چو از دواج سیاهبرهنه بازنشیند یکی سپیداندام.سعدي. یکی از ملوك با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد تا شبدرآمد. (گلستان سعدي). اجنان، جَنان و جُنون؛ درآمدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اکتناح؛ درآمدن و نزدیک رسیدنشب. (از منتهی الارب). وُقوب؛ درآمدن تاریکی شب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). – درآمدن وقت؛ حلول اجل. رسیدن زمان :گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوي با کس تا وقت آن درآید.حافظ ||. ظاهر شدن. (ناظم الاطباء). ظهور گرفتن.جلوه گر شدن. (آنندراج) : ز آسمان هنر درآمد جم باز شد لوك و لنگ دیو رجیم. ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی). همانآب و رنگش درآمد که بود تماشا طلب کرد و شادي نمود.نظامی. ناطِح؛ صید که از پیش درآید. (دهار ||). شکلی دیگر گرفتن.- به دو درآمدن؛ دو تا شدن. غَوج( 2). (تاج المصادر بیهقی ||). طلوع آفتاب و ماه یا ستارهء دیگر. شارق شدن. (یادداشت مرحومدهخدا ||). روییدن. سبز شدن. دمیدن. رستن : چون درآید خط مشکین و برآراید رخ زلف یک لحظه خلاف خط مشکین نکند.سوزنی ||. آغاز کردن. شروع کردن. مداخله کردن. درشدن. مشغول شدن. پرداختن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : جمله به گریهدرآمدند و زاري می کردند. (قصص الانبیاء ص 8). آواز زنان و فرزندان بلند شد و حاضران بگریه درآمدند. (قصص الانبیاءص 238 ). گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف با من به سخن گفتن گستاخ درآمد.سوزنی. درآمد به غریدن ابر بلند فروریختگوهر به گوهرپسند.نظامی. به شیرین خنده هاي شکرین ساز درآمد شکر شیرین به آواز.نظامی. چو فرخ شد بدو هم تخت و همتاج درآمد غمزهء شیرین به تاراج.نظامی. به بخشیدن درآمد دست دریا زمین گشت از جواهر چون ثریا.نظامی. درآمد کار اندامشبه سستی به بیماري کشید از تندرستی.نظامی. سر اول به گل چیدن درآمد چو گل زان رخ بخندیدن درآمد.نظامی. در چمن باغچو گلبن شگفت بلبل با باز درآمد به گفت.نظامی. به فیروزي بخت فرخنده فال درآمد به بخشیدن ملک و مال.نظامی. لبش با دربه غواصی درآمد سر زلفش بر قاصی درآمد.نظامی. به گستاخی درآمد کی دلارام گواژه چند خواهی زد بیارام.نظامی. خواجه بابندهء پري رخسار چون درآمد به بازي و خنده.سعدي. چو تلخ عیشی من بشنوي بخنده درآي که گر بخنده درآیی جهان شکرگیرد. سعدي. هرچه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده ایم. سعدي. اگر به رقصدرآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازي. سعدي. چون درآید به از توئی به سخن گرچه به دانی اعتراضمکن.سعدي. نگار من چو درآید به خندهء نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان. سعدي (گلستان). بلبلان را دیدم که با نالشدرآمده بودند از درخت… چون در آواز آمد آن بربط سراي. سعدي (گلستان). سرو بالاي من آنگه که درآید به سماع چه محل،جامهء جان را که قبا نتوان کرد. حافظ. پس همه بگریه درآمدند و فریاد و افغان از میان ایشان برخاست. (تاریخ قم ص 250 ).افاضۀ؛درآمدن در سخن. (دهار). – بکار درآمدن؛ پرداختن به کار. آغاز کردن به انجام دادن آن : دل شه در آن مجلس تنگبار به ابروفراخی درآمد بکار.نظامی ||. واقع شدن. (ناظم الاطباء). محیط شدن. احاطه کردن. قرار گرفتن : بحکم آنکه فیروزآباد در میاناخرهّ نهاده است که پیرامن آن کوهی گرد بر گرد درآمده است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 137 ). اخدار؛ درآمدن در زیر باران وابر و باد. (از منتهی الارب). الاستکفاف، الحف و الحفوف؛ گرد چیزي درآمدن. (دهار) (از تاج المصادر بیهقی ||). جمع شدن.گرد آمدن : این گروهی مردم که گرد وي [ مسعود ] درآمده اند، هر یکی چون وزیري ایستاده و وي نیز سخن می شنود. (تاریخبیهقی). اصحاب راي به مدارا… گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه). عقل با عشق درنمی آید جور مزدور می کشد استاد.سعدي||.فرورفتن: بَزَخ؛ برآمدن سینه و درآمدن پشت. (از منتهی الارب). قَعَس؛ درآمدن پشت. ضد حدب. (از منتهی الارب). خروج الصدرو دخول الظّهر. (از القاموس) (از اقرب الموارد ||). بزیر آمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : درآمد یکی خاد چنگال تیز ربود ازکفش گوشت برد و گریز.خجسته. درآمد ز زین گشت غلطان به خاك همی گفت کاي راست دادار پاك.اسدي. ناگاه دو مرغدیدم بغایت خوش صورت که از هوا درآمدند. (قصص الانبیاء ص 172 ). دختر در گهواره بود، سیمرغ درآمد و دست فروکرد وآنرا برداشت. (قصص الانبیاء ص 170 ||). برو افتادن. (ناظم الاطباء). نگون شدن. پست شدن : بدانیم کاین خرگه گاوپشت چگونهدرآمد بخاك درشت.نظامی. – از پاي درآمدن؛ افتادن. بر زمین افتادن. مغلوب شدن : وگر کامرانی در آید زپاي غنیمت شمارندفضل خداي.سعدي. چه مایه بر سر این ملک سروران بودند چو دور عمر بسر شد درآمدند از پاي. سعدي. وقتست اگر از پايدرآیم که همه عمر باري نکشیدم که به هجران تو ماند.سعدي. رجوع به این ترکیب ذیل پاي شود. – بزانو درآمدن؛ بزانو نشستن.روي دو زانو قرار گرفتن. نیم خیز شدن نشسته : امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر را قلم کرد. (تاریخبیهقی). و رجوع به زانو و بزانو درآمدن در ردیفهاي خود شود ||. – خماندن دو زانو. روي دو زانو قرار گرفتن ایستاده ||. – عاجزو مضطر شدن از ظلم و قهر و فشار کسی ||. خاستن. بلند شدن. – درآمدن از خواب؛ از خواب بیدار شدن. (ناظم الاطباء). ازخواب بلند شدن : در این میان حجام از خواب درآمد. (کلیله و دمنه). شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب کرد صراحی طلبدید صبوحی صواب. خاقانی. ز بس خون کز تن شه رفت چون آب درآمد نرگس شیرین ز خوش خواب.نظامی. ز خواب خوشدرآمد ناگهان شاه جبین افروخته چون بر فلک ماه.نظامی. بیننده ز خواب چون درآمد صبح از افق فلک برآمد.نظامی. گفت [پیامبر علیه السلام برؤیا ] دوستی از دوستان ما عصیده اي از تو درخواست کرد تو بخیلی کردي و بوي ندادي، درحال از خوابدرآمدم و گریان شدم. (تذکرة الاولیاء). چون از خواب درآمد و این خواب بر خربنداد عرضه کرد، خربنداد تعبیر کرد. (تاریخ قمص 252 ||). درآمدن از جلو کسی؛ در اصطلاح عامه، مقابلهء به مثل کردن. پاداش کار بد یا نیک کسی را به وجه احسن و بطورکامل دادن. (فرهنگ لغات عامیانه). جواب گفتن بنحو مستوفی اعتراض کسی را. ( 1) – ن ل: بر آیی، و در آن صورت شاهدنخواهد بود. ( 2) – غاج: تثنی و تعطف. (اقرب الموارد).درآمدنگاه.[دَ مَ دَ] (اِ مرکب) جاي درآمدن: شغف، شَغاف؛ درآمدنگاه بلغم. (منتهی الارب).درآمده.[دَ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)داخل شده. (ناظم الاطباء). واردشده. دخیل: بازل؛ شتر هشت ساله به نهم درآمده. (دهار). – درآمدهخلقت؛ عربک. متداخل. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). فرورفته: قَعِس؛ درآمده پشت. (منتهی الارب). هَضم؛ درآمده شکمگردیدن. (از منتهی الارب ||). برون شده ||. صادرگشته ||. آشکارشده. پدیدگشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به درآمدن شود.درآمل.[دَ مُ] (اِخ) نام موضعی است که شرابی بغایت خوب از آن آرند. (از فرهنگ جهانگیري) : می درآملی اي جان بیار تا بخوریم کهسوي آب درآمل ز خاك تشنه تریم. سراج الدین قمري.درآموختن.[دَ تَ] (مص مرکب)آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) : مرا باید بچشم آتش برافروخت به آتش سوختن بایددرآموخت.نظامی. ستون سرو را رفتن درآموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت. نظامی. خردمند ازو دیده بردوختی یکیحرف در وي نیاموختی.سعدي. رجوع به درآموزاندن و آموختن شود ||. آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم : سويعالم آمد رخ افروخته همه علم عالم درآموخته.نظامی. چه باید چشم دل را تخته بر دوخت چو نجاري که لوح از زن درآموخت.نظامی. گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی درنیاموخت.نظامی. چو خسرو تختهء حکمت درآموخت به آزاديجهان را تخته بردوخت.نظامی. رجوع به آموختن شود.صفحه 844 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهاندرآموخته.[دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)متعلم. فراگرفته. آموخته. رجوع به آموخته و آموختن شود ||. آموزانده. یادداده. آموخته.درآمودن.[دَ دَ] (مص مرکب) آمودن. ترصیع. جواهر نشاندن : حاصلی نیست زین درآمودن جز به پیمانه باد پیمودن.نظامی.درآموزاندن.[دَ دَ] (مص مرکب)درآموختن. آموختن. آموزاندن. فرادادن. یاد دادن. تعلیم : اکنون آن مناحیس زایل می شود، من او را قبول کنمو جمله علوم در آموزم. (سندبادنامه ص 46 ). پس آنگه گفت کاین آواز دلسوز چه آواز است رازش در من آموز.نظامی. تشریحنهاد خود درآموز کاین معرفتی است خاطرافروز.نظامی. مکن شوخی وفاداري درآموز ز موش دام در زاغ دهن دوز.نظامی. دگرباره بگفتش کاي خردمند طبیبانه درآموزم یکی بند.نظامی. درآموزد از راي و تدبیر خویش به ما چیزي از علم اکسیرخویش.نظامی. من آنم که در شیوهء طعن و ضرب به رستم درآموزم آداب حرب.سعدي. رجوع به درآموختن شود.درآمیختگی.[دَ تَ / تِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی درآمیخته. اختلاط. امتزاج. آمیزش. خلط. مزج ||. تشویش. آشفتگی. (ناظمالاطباء). – درآمیختگی راي؛ شک و تردید و حیرت. و رجوع به آمیختگی و آمیختن شود.درآمیختن.[دَ تَ] (مص مرکب) آمیختن. مخلوط شدن. ممزوج شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التیاث. (از منتهی الارب) : وزین شیوهسخنهایی برانگیخت که از جان پروري با جان درآمیخت.نظامی. اعتکار و تعاکر؛ با هم درآمیختن قوم در حرب. تداغش و دَغوَشَۀ؛درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد. تهویش؛ درآمیختن مردم و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). دَغمَرَة؛درآمیختن خلق. (منتهی الارب). کَرفَأَة؛ درآمیختن قوم. لَهز؛ درآمیختن با گروهی. لَهزمۀ؛ درآمیختن سپیدي با سیاهی موي. (ازمنتهی الارب ||). مخلوط کردن. ممزوج کردن. بهم و بر یکدیگر درآوردن چیزي و لابلا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).اشماط. تلبیس. دَغر. مَشج. مَوَث. مَوَثان: أشب؛ درآمیختن بعضی را به بعضی. اقطاب؛ درآمیختن شراب را. تعکیر؛ درآمیختن درديبه شراب و روغن و شیر و مانند آن. شَبک؛ درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. قَطب؛ درآمیختن می را. مَشّ؛ درآمیختن و سودنچیزي را چندانکه گداخته شود. (از منتهی الارب ||). موافقت نمودن. مأنوس و مألوف شدن. (ناظم الاطباء). معاشرت کردن.دمساز شدن. اقراف. (از منتهی الارب) : دوست دشمن شود چو بگریزي بد قرین گردد ار درآمیزي.سنایی. با نفس هرکه درآمیختممصلحت آن بود که بگریختم.نظامی ||. نزدیکی کردن با زن. با زنی بخفتن. مباضعت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مباشرتکردن. آرمیدن با زنی.درآمیخته.[دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)آمیخته. مخلوط. مختلط. ممزوج. شَمیط. مشموط. (از منتهی الارب): عَبیثۀ؛ جو و گندم درآمیخته.(منتهی الارب). – درآمیخته راي؛ مشوش. سرگشته راي: مُرغاد؛ مرد درآمیخته راي که وجه آن را درنیابد. (منتهی الارب). -درآمیخته شدن؛ مخلوط شدن. ممزوج شدن. التخاط. هَوَش. (منتهی الارب). – درآمیخته گردیدن؛ مخلوط شدن. تَقافص. (ازمنتهی الارب).درآمیزنده.[دَ زَ دَ / دِ] (نف مرکب)آمیزنده: هراجۀ؛ گروه درآمیزنده. (منتهی الارب). رجوع به آمیزنده شود.درآوردن.[دَ وَ دَ] (مص مرکب) داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاجالمصادر بیهقی) (دهار). غَلغلۀ. (منتهی الارب). مُدخَل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی): ادمان، اسلاك، سلک، لحک،ملاحکۀ؛ درآوردن چیزي را در چیزي. (از منتهی الارب). اسواء؛ تمام درآوردن چیزي را در چیزي. اصلاء؛ در آتش درآوردن.(دهار). اقحام؛ درآوردن چیزي در چیزي بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف؛ درآوردن نره در اطراف شرم. سلک؛درآوردن دست خود را در جیب. شصر؛ چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب). – به انگشت درآوردن؛ درانگشت کردن. به انگشت درکردن : نخستین کسی که انگشتري کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه ||). درهمکردن؛ ادغام؛ درآوردن حرف در حرف. (دهار ||). داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن : از آن مرغزاراسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزي بماند.فردوسی. درآورد لشکر به ایران زمین شه کافران دل پراکنده کین.فردوسی. ازینبند و زندان بناچار و چار همان کش درآورد بیرون برد.ناصرخسرو. نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتندرآمدند. (قصص الانبیاء ص 326 ). فرعون کس فرستاد که کیست؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاءص 99 ). هر صبح پاي صبر به دامن درآوردم پرگار عجز گرد سر و تن درآورم.خاقانی. پسر بر خر نشست و در جوي رفت و بهگردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115 ). به هر مجلس که شهدت خواندرآرد به صورتهاي مومین جان درآرد.نظامی. بفرمودش درآوردن به درگاه ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.نظامی. بفرمود آنگهیکو را درآرید ورا چندین زمان بر در ندارید.نظامی. به خلق و فریبش گریبان کشید به خانه درآوردش و خوان کشید.سعدي.درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس… گفت: من او را ندانم… دستش گرفت تا به منزل آنشخص درآورد. (گلستان سعدي). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معینکردند. (گلستان سعدي). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدي). اکراس؛ درآوردن بزغالگان را در کرس. (ازمنتهی الارب). تحَفیف، حَفّ؛ گرد چیزي درآوردن. تصلیۀ؛ در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط؛ درآوردن در شهري. (ازمنتهی الارب). – از در درآوردن؛ از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن : بعد از هزار سال همانی که اولتزین در درآورند و از آن در برون برند. ناصرخسرو. درآوردندش از در چون یکی کوه فتاده از پسش خلقی به انبوه.نظامی. کسیکه دست خیالم به دامنش نرسید ببین چگونه درآورد بختش از در من. باقر کاشی (از آنندراج). – به بند درآوردن؛ بسته کردن.گرفتار کردن : تو دانی که این تاب داده کمند سر ژنده پیلان درآرد به بند.فردوسی. – به سیم درآوردن در و دیوار؛ سیم اندودکردن آن : از آن عطا که به من داد اگر بمانده بدي به سیم ساده درآوردمی در و دیوار.فرخی. – درآوردن سر به چیزي؛ توجهکردن بدان : که با من سر بدین حاجت درآري چو حاجتمندم این حاجت برآري.نظامی. – درآوردن سر کسی به مهر؛ رام و مطیعکردن وي. با محبت بسته کردن : برآیی به گرد جهان چون سپهر درآري( 1) سر وحشیان را به مهر.نظامی. – شکست درآوردن بهکار کسی؛ او را شکستن. در او ایجاد شکست کردن : بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست.نظامی||.جاي دادن. قرار دادن: اکتاع؛ درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پاي. کسع؛ درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دوپاي خود. کشح؛ درآوردن میان هر دو پاي ستور دنب را. (از منتهی الارب). – به دیده درآوردن؛ در چشم آوردن. در دیده ظاهرکردن : گر از شاه توران شدستی دژم به دیده درآوردي از درد غم.فردوسی. – پاي به پشت بارگی درآوردن؛ سوار شدن : به عزمخدمت شه جستم از جاي درآوردم به پشت بارگی پاي.نظامی. – پاي در بالا (= اسب) درآوردن؛ سوار شدن : ز کین تند گشت وبرآمد ز جاي به بالاي جنگی درآورد پاي.فردوسی. – در نسخت درآوردن؛ جاي دادن. ثبت کردن در نسخه : نسختی نبشت، همهءاعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608 ||). خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن.اهجام. (از منتهی الارب) : تا بدانند کز ضمیر شگرف هرچه خواهم درآورم بدو حرف.نظامی. گفتم به عقل پاي درآرم ز بند اوروي خلاص نیست به جهد از کمند او. سعدي. – از پاي درآوردن؛ هلاك کردن : تا پدر را به تیغ از پاي درآرمی. (سندبادنامهص 75 ). از پاي درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 449 ). رجوع به این ترکیب ذیل پاي شود. – بدرآوردن؛ خارجکردن : گاه بدین حقهء پیروزه رنگ مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ.نظامی. عجب از کشته نباشد به در خیمهء دوست عجب از زندهکه چون جان بدرآورد سلیم. سعدي. – برگ درآوردن؛ شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء ||). بیرون کشیدن وحساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه ||). پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :یکی را ز گردون دهد بارگاه یکی را ز کیوان درآرد( 2) به چاه.نظامی. کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازي برآورد که مرغاز هوا درآورد. (گلستان سعدي). – بزیر درآوردن؛ بزیر کشیدن : گمانم که روز نبرد این دلیر تن و بال رستم درآرد بزیر.فردوسی.- سر بفرمان درآوردن؛ اطاعت کردن : سر به فرمان او درآوردند همه با هم موافقت کردند.سعدي. – سر درآوردن با کسی؛نزدیک وي رفتن. با او همداستانی و موافقت کردن : اگر با تو به یاري سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم.نظامی. رجوع بهسر درآوردن در ردیف خود شود ||. رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء ||). پدید آوردن. ایجاد کردن : ز رود آواز موزون اوبرآورد غنا را رسم تقطیع او درآورد.نظامی. – بانگ درآوردن؛ ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا : به بربط چون سرزخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد.نظامی. – به آواز درآوردن؛ ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن : چو بر زخمهفکند ابریشم ساز درآورد آفرینش را به آواز.نظامی. درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز.نظامی ||. نزدیککردن : به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد.نظامی. – بهم درآوردن؛ نزدیک کردن. جمع کردن: شرج؛بهم درآوردن گوشهء جوال. (دهار ||). پی هم کردن: تکویر؛ درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب). – ادادرآوردن؛ شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن. – اداي کسی را درآوردن؛ براي تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راهرفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه). – از پی درآوردن؛ اعقاب. تردیف. (دهار ||). معمولداشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). – بازي درآوردن، بقال بازي درآوردن؛ چون بقالان دبه و چانه زدن آغازکردن. – تآتر درآوردن؛ نمایش دادن. – تعزیه درآوردن؛ نمایش دادن ||. اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن. ( 1) – مخفف درآوري. ( 2) – مخفف درآورد.درآورده.[دَ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) داخل کرده شده. واردشده. سپوخته ||. جاي و قرار داده شده: مدثر؛ جامه در سر درآورده ||. مدغم.||خارج شده ||. پایین آورده ||. پی هم شده: مردف؛ از پی درآورده ||. درهم کرده شده: مشبک؛ انگشتان و آنچه بدان ماندصفحه 845 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانبهم درآورده. (دهار). و رجوع به درآوردن شود.درآورنده.[دَ وَ رَ دَ / دِ] (نف مرکب)داخل کننده. واردکننده ||. فروبرنده. سپوزنده ||. خارج کننده. بیرون آرنده. هَجوم. (منتهی الارب).رجوع به درآوردن شود.درآویختن.[دَ تَ] (مص مرکب)آویختن. آویزان کردن. معلق نمودن. (ناظم الاطباء). انشاب. تعلیق. (دهار) (المصادر زوزنی) : به هر جاي دیبادرآویختند همه کوي و برزن درم ریختند.فردوسی. لاله به شمشاد برآمیختند ژاله به گلنار درآویختند.منوچهري. کباب از تنوره.( درآویخته چو خونین ورقهاي جوشنوران.منوچهري. از زر و سیم قندیلها کردند و از سقف درآویختند. (قصص الانبیاء ص 175هرکه گوش روباه از گهوارهء طفل درآویزد طفل گریان و کودك بدخوي از گریستن بازایستد. (سندبادنامه ص 329 ). در آهنین ازدرهاي عموریه به بغداد آورد [ معتصم خلیفه ] و به دري از درهاي دارالخلافه که آنرا باب العامه گویند، درآویخت. (تجارب.( السلف). تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند و می زدند و سراهاي ایشان خراب می کردند. (تاریخ قم ص 161تسمیط؛ چیزي از دوال زین درآویختن. (دهار). تقلید؛ درآویختن چیزي در گردن ستور قربانی جهت علامت هدي. (از منتهیالارب). شنق؛ درآویختن مشک از جاي. (تاج المصادر بیهقی). نوط؛ چیزي از جاي درآویختن. (دهار ||). بر چیزي یا بر کسیآویختن. (ناظم الاطباء). از او آویزان شدن. درآویختن. اعتلاق. التحاص. انتشاب. ایشاق. تشبب. (منتهی الارب). تعلق. (دهار).تکنع. علق. عنقشۀ. لَجَ ن. نَشَب. نَوط. (منتهی الارب) : دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش چو مرغ بسمل کرده از اودرآویزم.خفاف. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوي تري که به چشم تو چنان آید چون درنگري که ز دینار درآویخت کسی چندپري هرچه ناشسته بود پاك مکن باك مدار. منوچهري. درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها صلاح خویش را گوئی بهچنگ خویش و دندانها. ناصرخسرو. اگر سوي قیصر بري نعل اسبش ز فخرش درآویزد از گوش قیصر. ناصرخسرو. گر به دندان بهجهان خیره درآویزم نهلندم ببرند از بن دندانم.ناصرخسرو. درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر درآویزند فرزندان بسیارش زپستانها. ناصرخسرو. شاخ رز… بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه). از هواي سر زلف تو درآویخته بود از سر شاخ زبانبرگ سخنهاي ترم.سعدي. به شاخی چه باید درآویختن که نتوان از آن میوه اي ریختن. (امثال و حکم). تَعکبش؛ درآویختن شاخبا خار درخت. لحص؛ درآویختن در کار. (از منتهی الارب ||). خشمناك کردن ||. خشمناك شدن. منازعه نمودن. با یکدیگربحث کردن و دشنام دادن و ستیزه کردن به ضرب مشت و طپانچه. (ناظم الاطباء ||). با کسی آویزش کردن. (آنندراج). جنگ وجدال و مبارزه و مصارعه کردن : که گویند با زن درآویختی درآویختن نیز بگریختی.فردوسی. به چپ بازبردند هر دو عنان به نیزهدرآویختند آن زمان.فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد درآویزد و لختی بستیزد.منوچهري. طبعی نه که با دوستدرآمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا درآویزم من پایی نه که از زمانه بگریزم من.سنایی. بلی خیزمدرآویزم به بدخواه ولی آنگه که بیرون آیم از چاه.نظامی. این بگفت و متوکلان عقوبت بدو درآویختند. (گلستان سعدي). استاددانست که جوان به قوت از او برترست بدان بند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان). نه دست با تو درآویختننه پاي گریز نه احتمال فراق و نه اختیار وصول.سعدي. دیوانهء آن زلفم و از غایت سودا با باد درآویزم و با شانه درافتم. کلیم (ازآنندراج). ندارد صرفه اي کشتی گرفتن با زبردستان بود در خاك دائم هرکه با گردون درآویزد. میرزا صائب (از آنندراج). میانجیار نکند آفتاب پس چه کند مسیح ما و فلک چون بهم درآویزند. حکیم رکنائی کاشی (از آنندراج ||). ممزوج و مخلوط گشتن ویکی شدن : کماة جنود و حماة جیوش او چون شیر شرزه که… در وقت نبرد چون گرد با باد هوا درآویزد، در مبارزت آمدند..( (ترجمهء تاریخ یمینی ص 158درآویخته.[دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)آویخته. آویزان. معلق : ماري دید در گردن هماي پیچیده و سرش درآویخته. (نوروزنامه). تو گفتیخردهء مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان). تَکعنش؛ درآویخته شدن پرندهء دام. (از منتهیالارب).درآویزنده.[دَ زَ دَ / دِ] (نف مرکب)آویزنده؛ دیمري؛ تیزدهن بزرگ ذات درآویزنده به مردم و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به درآویختنشود.درآویزه.[دَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان باوي (بلوك حمید) بخش مرکزي شهرستان اهواز، واقع در 41 هزارگزي شمال خاوري اهواز و4هزارگزي باختر راه شوسهء مسجدسلیمان به اهواز. داراي 120 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کارون بوسیلهء تلمبه تأمین میشود و.( راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6درآویزي.[دَ] (حامص مرکب) نزاع. آویزش : شانه گه گه با سر زلفت درآویزي کند آري آنجاها کرا باشد دو سر جز شانه را. امیرحسندهلوي (از آنندراج).در آهن.[دَ رِ هَ] (اِخ) نامی است که ابن فقیه براي دروازهء بخارا در سمرقند، آورده. (از شرح احوال رودکی ص 128 ). و رجوع به در آهنینشود.در آهنین.[دَ رِ هَ] (اِخ) یا در بند آهنین، باب الحدید عربی، نامی که در ممالک شرق اسلامی به بعضی گردنه ها اطلاق میشد. معروفترین آنهاگردنه اي است در ماوراءالنهر نزدیک جادهء قدیم سمرقند به ترمذ. شوان تسانگ که در 630 م. از آن گذشت شرح مختصري درباب آن نوشته است، نام فارسی آن اول بار در کتاب البلدان یعقوبی آمده است در ادوار بعد مرز بین ماوراءالنهر و اراضی تابع بلخمحسوب بود. اولین اروپاییی که از آن دیدار کرد ( 1404 م.) کلاویخو بود و بقول او گمرك خانه اي در آنجا دایر بود کهعایداتش بدستگاه امیر تیمور میرسید. حالیه جاده اي از آن می گذرد. (از دائرة المعارف فارسی).درآي.[دَ] (فعل امر) امر بر درآمدن یعنی بدرون آي. (از برهان) (جهانگیري) (شرفنامهء منیري). و رجوع به درآمدن شود. – براي و دراي؛برو بیا ||. – کنایه از شکوه و جلال و هیمنه و خدم و حشم : اگر به عهد منندي و در زمانهء من مراستی ز میانشان همه براي ودراي. سوزنی.درآیر.[] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه و نوسود، میان کومه دره و رودخانهء سیروان، در 154 هزارمتري کرمانشاه. (یادداشت مرحومدهخدا).درآینده.[دَ يَ دَ / دِ] (نف مرکب) نعت فاعلی از درآمدن. داخل شونده. واردشونده. بدرون آینده. داخل. (دهار). سالک. میخَط. (منتهیالارب). وارد. (دهار). هادف. (منتهی الارب) : خورشید سپهر و کرم و جود و سخائی نور تو درآینده ز هر روزن و هر در. سوزنی.جاحر؛ درآینده به سوراخ و نهان جاي. خشیف، مندمج؛ درآینده در چیزي. سَ دّ؛ درآینده میان دو چیز. کارع؛ درآینده در آب.مفجر؛ وقت فجر درآینده. هجوم؛ ناگاه درآینده بر کسی. هکم؛ بی باکانه در کار بی فایده درآینده ||. فرورنده: أهضم؛ شکمباریک و درآینده. (منتهی الارب).درا.[دَ] (اِ) دراي. (غیاث اللغات و گوید در مؤید به کسر تحقیق شده است). زنگ. جلجل. زنگله. ژنگله. زنگ که بر اشتر و استر و خرآویزند. زنگ که با کاروانیان بود. دراي کاروان. هر چیز که آواز دهد از زنگ و جز آن. برنگ. (برهان) : شاد باشید که جشنمهرگان آمد بانگ و آواي دراي کاروان آمد.منوچهري. دراي هجو درآویختم ز گردن خر که تا شود خر خمخانه استرعللو.سوزنی. سر بریدن واجب آمد مرغ را کو بغیر وقت جنباند درا.مولوي. اشتران مصر را رو سوي ماست بشنوید اي طوطیان بانگدراست.مولوي. و فی کل مدینۀ شی ء یدعی الدرا و هو جرس علی رأس ملک تلک المدینۀ مربوط بخیط… فاذا حرك الخیطالممدود تحرك الجرس. (اخبار الصین و الهند چ ژان مالی). روزها کم خور چو شبها نوعروسان در زفاف زقه هاشان از درايمطرب الحان دیده اند. خاقانی. دراي شتر خاست از کوچگاه سرآهنگ لشکر درآمد براه.نظامی. ز حلقوم دراهاي درفشانمشبکهاي زرین عنبرافشان.نظامی. دراهاي روسی درآمد بجوش چو هندوي بیمار برزد خروش.نظامی. چشم من در ره این قافلهء راهبماند تا بگوش دلم آواز درا بازآمد.حافظ. چو اشتر و چو درا ژاژخاي و یاوه دراي نیم اگرچه مرا اشتر و درا نبود.سپاهانی. بدگوندارد آنکه بود رهنماي خلق هرگز کسی سخن ز زبان درا نساخت. وحید قزوینی ||. دراي. (برهان). مرادف طبل : چو بانگ دراآمد از بارگاه بشد مرد بینا بگفت این بشاه.فردوسی. چون نزدیک دروازه رسید نعره ها برآوردند و کوس و دهل و بوق بزدند و دراو طبل فروکوفتند. (اسکندرنامه).درا.[دَ] (نف مرخم) مخفف دراینده. و آن بیشتر به صورت ترکیب آید، چنانکه: خام درا. هرزه درا. یافه درا. یاوه درا. رجوع به درایندهصفحه 846 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانشود.درا.[دَ] (فعل امر) امر به داخل شدن. (برهان). فرمان بدرون آمدن. درآ.درا..( [] (اِخ) جزیرهء کوچکی است در جنوب بندر معشور فلاحی. (فارسنامهء ناصري ص 315درا.[دُ] (هندي، اِ) در هند قدیم نامی که به اول اسم ماه سیزدهم آنگاه که سال بر اثر زیادتی سال شمسی بر قمري فزونی یابد، الحاقکنند تا از اسم ماه دوازدهم ممتاز شود، بدین توضیح که در تقویم هندوان قدیم براي اینکه حساب ماههاي قمري در سالهايشمسی نظمی بگیرد، مقدار اضافی ماه قمري را در طول سالیان چون بیک ماه تمام می رسد، به سال می افزودند و آن سال سیزدهبه اول « درا » ماه می یافت، در این حالت ماه دوازدهم هر اسمی داشت همان اسم را به ماه سیزدهم می دادند؛ منتهی براي امتیاز لفظ.( آن می افزودند. (از ماللهند بیرونی ص 212درا.[دَرْ را / دِرْ را] (نف) درنده. که درد. درا دوزا. راتق و فاتق. رجوع به درا دوزا، و درا و دوزا شود.درء.[دَرْءْ] (ع مص) دور کردن و دفع نمودن چیزي را. (از منتهی الارب ). دفع کردن و دور نمودن، و گویند دور نمودن بشدت. (ازاقرب الموارد ||). زود دررسیدن توجبه و دور شدن. (از منتهی الارب ). اندفاع و روان شدن سیل. (از اقرب الموارد ||). روشنشدن آتش. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ||). غدودناك گردیدن شتر و آماسیدن پشت وي با غده. (از منتهی الارب ).دُروء. (از اقرب الموارد). و رجوع به دروء شود ||. گستردن و فراخ گردانیدن چیزي را. بسط ||. راندن چهارپا را بسوي شکار||.نمایان شدن و ناگاه برآمدن شخص بر کسی ||. چسباندن و پیوستن دیوار به ساختمان. (از اقرب الموارد). درأة. و رجوع به درأةشود.درء.[دُرْءْ] (ع اِ) گویند: جاء السیل دُرْءً؛ یعنی سیل از جایی ناشناخته و یا از شهري دوردست سرازیر شد. (از اقرب الموارد). و رجوع بهدَرء شود. درء. [دَرْءْ] (ع اِ) کجی و کجی نیزه و مانند آن. (منتهی الارب ). خمیدگی و کجی در نیزه و مانند آن، و گویند: بئر ذاتدرء؛ یعنی چاهی که انحنا داشته باشد. (از اقرب الموارد ||). آنچه از کوه برافتد. (منتهی الارب ). آنچه از دل کوه افتد ||. حد ومرز هر چیزي، چه بوسیلهء آن ابهام دور می شود ||. حجم غده اي است در ماده شتر. (از اقرب الموارد ||). جاءالسیل دَرْءً و دُرْءً؛آمد توجبه و سیل از شهري دور و یا از جایی که معلوم نباشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).درأ.[دَ رَءْ] (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب ).درائیدن.[دَ دَ] (مص) گفتن. (غیاث). لائیدن. دراییدن : روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت خامشی کن چه درائی سخن نامحکم.اسدي. شرف مرد به علمست شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر. ناصرخسرو. جاهل نرسد به پارسائیبیهوده سخن چرا درائی. رجوع به دراییدن شود. – بیهوده درائیدن؛ بیهوده گفتن: هذي. هذیان؛ بیهوده درائیدن از بیماري و خوابو جز آن. (منتهی الارب). – خام درائیدن؛ خام گفتن. رجوع به خام درائیدن شود. – ژاژ درائیدن؛ بیهوده گفتن. رجوع به ژاژدرائیدن شود. – لک درائیدن؛ بیهوده گفتن. رجوع به لک درائیدن شود. – هذیان درائیدن؛ هقو. (منتهی الارب). رجوع به هذیاندرائیدن شود. – هرزه درائیدن؛ بیهوده گفتن. رجوع به هرزه درائیدن شود. – یافه درائیدن؛ بیهوده گفتن. رجوع به یافه درائیدنشود. – یاوه درائیدن؛ بیهوده گفتن. رجوع به یاوه درائیدن شود ||. غریدن. لندلند کردن: ژك؛ کسی با کسی همی تندد و همیدراید، گویند همی ژکد. (فرهنگ اسدي ||). آواز کردن جرس و غیره. (غیاث ||). سرائیدن : الا تا درایند طوطی و شارك الا تاسرایند قمري و ساري.زینبی ||. آواز کردن چون چغز و وزغ : اي همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او راکنی خبک تا کی همی درائی و گردم همی دوي حقا که کمتري و فژاگن تري ز پک.دقیقی.درائیدنی.[دَ دَ] (ص لیاقت) درخور درائیدن. رجوع به درائیدن شود.درائیده.[دَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از درائیدن. رجوع به درائیدن شود.درائی و دوزائی.[دَرْ را / دِرْ را يُ](حامص مرکب) رتق و فتق. عمل درا دوزا. رجوع به درا دوزا، و درا و دوزا شود.دراب.[دَرْ را] (ع ص) دروازه بان. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) (مهذب الاسماء).دراب.[دِ] (ع اِ) جِ درب. (منتهی الارب). رجوع به درب شود.دراب.[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزي شهرستان سراب، واقع در 18 هزارگزي شوسهء سراب به اردبیل. جلگه اي،معتدل و داراي 693 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4دراب.[دَ] (اِخ) ابن فارس، بناکنندهء دارابجرد (دارابگرد). (المعرب جوالیقی ص 153 ). رجوع به دارابجرد و دارابگرد شود.درابج.[دُ بِ] (ع ص) ناوناوان و خرامان در رفتار. (منتهی الارب). درامج.دراب جرد.[دَ جِ] (اِخ) صورتی از دارابجرد، دارابگرد که شهري است به فارس. رجوع به دارابجرد و دارابگرد شود.درابزین.[دَ] (معرب، اِ) مأخوذ از یونانی تراپزیون( 1). طارمی. دارابزین. دارافزین. نرده. جلفق. (تاج العروس). حلفق. تفاریج. محجر و شبکهءاطراف باغ و خانه. (ناظم الاطباء). ج، درابزینات. و رجوع به درابزینات شود :فلماتم بناؤها نقش علی دائرة الدرابزین. (معجم البلدان.Trapezion – (1) .( ج 4 ص 68درابزینات.[دَ] (ع اِ) جِ درابزین. نرده ها :و منها [ اي من الخصائص التی جمعت لابرویز ] تخت طاقدیس و هو سریر العاج و الساج و صفائحه ودرابزیناته من الفضۀ و الذهب. (غرر اخبار ملوك الفرس).درابس.[دُ بِ] (ع ص) شتر سطبر. (منتهی الارب).دراب گرد.[دَ گِ] (اِخ) درابجرد. (المعرب جوالیقی ص 153 ). رجوع به دارابجرد و دارابگرد شود.درابنۀ.[دَ بِ نَ] (معرب، اِ) جِ دربان،نگهدارندهء در. (آنندراج). جمع عربی دربان. جوالیقی گوید: الدرابنۀ؛ بوابون، واحدهم دربان [ دُ / دَ.( / دِ ] بالفارسیۀ. (المعرب جوالیقی ص 140درابۀ.صفحه 847 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان[دَ / دُ بَ] (ع اِمص) دلیري بر حرب و بر هر کار. (منتهی الارب).درابه.[دَ بَ / بِ] (اِ) مخفف درابه. رجوع به درّابه شود.درابه.[دَرْ را بَ / بِ] (اِ) درابه. تخته اي است که آسیابانان در پیش آب گذارند تا آب بطرف دیگر نرود و آن را دردابه و دررادهء آسیانیز گویند. (لغت محلی شوشتر).درابی.[دَ بی ي] (ص نسبی) نسبت به دارابجرد. (المعرب جوالیقی ص 154 ). رجوع به دارابجرد شود.درابی.[] (اِ)( 1) حرف مشرقی. (این لغت و معنی و لاتینی آن در یادداشتهاي مرحوم دهخدا آمده است بدون شرحی). رجوع به حرف.Draba. Lepidium draba – ( مشرقی شود. ( 1درات.[دُرْ را] (ع اِ) جِ درة. (منتهی الارب). مرواریدهاي بزرگ. (آنندراج).درات.[دُ] (ع ص، اِ) جِ داري، قال رسول الله (ص) : کونوا دراة و لاتکونوا رواة. (تاریخ ابونعیم ج 1 ص 138 ). رجوع به داري شود.دراتق.[] (اِ) دمشقی گوید: او را فرسنک گویند و درخت شفتالو بود و رنگ درخت او زرد بود و بعضی سرخ بود و پوست چوب اوگوید: اغلب عجل مصراعی گفته کمرلغۀ الفرسنک المهالب و معنی او خوخ گفته است، و شمر گوید: از « آي » هموار بود و نرم ویکی از زنان قبایل حمیر که بفصاحت مشهور بود از غذاي ایشان سؤال کردیم، گفت: میوه ایست در بلاد ما همچنانکه انجیر دربلاد شما و عادت قبیلهء حمیر آنست که در تعاریف لام را به میم بدل کنند و گویند ام تین و ام عنب بجاي التین و العنب. (ترجمهءصیدنهء ابوریحان).دراج.[دُرْ را] (اِخ) دهی از دهستان قوریچاي بخش قره آغاج شهرستان مراغه، در 29 هزارگزي شمال باختري قره آغاج و هزارگزي جنوبراه شوسهء مراغه – پیمانه. کوهستانی، معتدل. 480 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول: غلات، نخود، بزرك. شغل اهالی:زراعت، صنایع دستی: جاجیم بافی و راه آن مالرو است. و در دو محل بفاصلهء 2 کیلومتر بنام دراج بالا و پائین مشهور، و سکنهء.( دراج پائین 185 نفر میباشد. (به این قریه ها تراش هم میگویند). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4دراج.[دُرْ را] (ع اِ) مرغی است رنگین مانند تذرو( 1). طراج. دراجه. ابوشعیب. ابوالحجاج. ابوخطار. (صبح الاعشی). ابوضبه. (المرصع).پورنر. (مهذب الاسماء). مرغی است رنگین مانند تذرو (و یستوي، فیه المذکر و المؤنث). (منتهی الارب). بفارسی پور و جربگویند. ج، دراریج. (ناظم الاطباء). کومنگیر. کومنزل. (یادداشت مؤلف). زرچ. زراج. زرج. ژرژ. زره کوه. تراج. رنگین تاج.حیقطان. مرغ رنگین تاج. دراجه. (آنندراج). قرقاول(؟). تورنگ. حیقط. تذرو (؟). مرغی است چون خروس سخت زیبا و آوازيملیح دارد. ج، دراریج. (زمخشري). مرغی است قریب به جثهء کبک و خوش منظر و مؤلف تذکره اشتباه به سمانی کرده است.(تحفهء حکیم مؤمن). دراج هندي را مرغ مفتولی خوانند. (اختیارات بدیعی). قلقشندي در صبح الاعشی گوید: پرنده اي استپاکیزه گوشت بالهایش از سوي بیرون تیره و خاکی و از سوي درون سیاه و بشکل قطا است، اما از آن لطیف ترست، و کلمهء دراجبر مذکر و مؤنث هر دو اطلاق شود و بی خط آنرا از جنس کبوتر می شمارند؛ زیرا همچون کبوتر بیضهء خود را زیر بال می گیرد وو گویند پرنده اي است فرخنده و بسیار نتاج از آمدن بهار .« بالشکر تدوم النعم » عوام آهنگ آواز او را به این جمله بازگو می کنندمژده دهد و در باد شمال و هواي صافی نیکو حال باشد و در باد جنوب تا بدان حد بدحال شود که از پرواز بماند. (صبح الاعشیج 2 ص 74 ). چنانکه گذشت این مرغ را در فرهنگها، چنانکه باید تعریف نکرده اند و از شواهد نیز بین مترادفات کلمه و کلماتتذرو و قرقاول که ظاهراً غیر دراج باشند وجه متمایزي برنمی آید، خاصه آنکه از دو شعر فردوسی و نظامی که نقل خواهیم کرد،برمی آید دراج غیر از تذرو و قرقاول است و صحیح هم همین است که تذرو و قرقاول غیر دراج است؛ اما از نظر جانورشناسی،دراج پرنده اي است از تیرهء ماکیان جزء راستهء کبکها که در حدود چهل گونهء آن در قاره هاي قدیم، در نواحی گرم و معتدلمی زیند. جثه اش از کبک کمی فربه ترست و مانند کبک در صحراها زیست می کند. (فرهنگ فارسی معین) : چو گلبن از برآتش نهاد عکس افکند به شاخ او بر دراج شد ابستاخوان( 2). خسروانی. همه میمنه گیو تاراج کرد در و دشت چون پر دراجکرد.فردوسی. همه بیشه و آبهاي روان به هر جاي دراج و قمري نوان.فردوسی. چو این تخت بی شاه و بی تاج گشت ز خون مرزچون پر دراج گشت.فردوسی. چرا عمر طاووس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازي. ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقیچ ادیب ص 384 ). تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار باغ چون پهلوي دراج شود وقت خزان. فرخی. دراج کند گرد گیازارتکاپوي از غالیه عجمی بزده بر سر هر موي. منوچهري. دیلمی وار کشد هزمان دراج غَوي بر سر هر پَرَش از مُشک نگاریده وَوي.منوچهري. طاووس مدیح عنصري خواند دراج مسمط منوچهري.منوچهري. چو آهو و خرگوش یابد عقاب نیارد به دراج و تیهوشتاب.اسدي. تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار چشم در روي نکوئی که مگر دراج است. مسعودسعد. بچگان را ز امن تو دراجزیر پر عقاب خانه کند.مسعودسعد. طاووس ملائک بنوا مدح تو خواند اندر قفس( 3) سدره چو قمري و چو دراج. سوزنی. از بلبلگل پرست خوش سازتري کبکی و ز دراج خوش آوازتري.خاقانی. ز رشک آن خروس آتشین تاج گهی تیهو بر آتش گاهدراج.نظامی. نواي بلبل و آواي دراج شکیب عاشقان را کرده( 4) تاراج.نظامی. بانگ دراج بر حوالی کشت کرده تقطیع بیتهايتاج « بلی » بهشت.نظامی. بازي که نشد به خورد محتاج رغبت نکند به هیچ دراج.نظامی. خه خه اي دراج معراج الست دیده بر فرقالست.عطار. دراج نر. حیقطان. دیلم. (منتهی الارب). از دو شعر ذیل فردوسی و نظامی برمی آید که دراج غیر تذرو است : بنالد- ( همی بلبل از شاخ سرو چو دراج زیر گلان با تذرو.فردوسی. چنگل دراج به خون تذرو سلسله آویخته در پاي سرو.نظامی. ( 1ن ل: از گل آتش بهار، از تن آتش نهاد. گشت وستا خوان. ( 3) – ن ل: فنن. ( 4) – ن ل: – (Francolin. Francolinus. (2داده.دراج.[دَرْ را] (اِخ) ابن سمعان. ابوالسمع. تابعی است.دراج.[دَرْ را] (اِخ) ابوالحسین سعیدبن حسین، به این نسبت معروف شده است. (الانساب سمعانی).دراج.[] (اِخ) نام شهر اپیدامنوس در آرناؤودستان. قصبه و ناحیه اي در ساحل دریاي آدریاتیک در یوگسلاوي. رجوع به قاموس الاعلامترکی شود.دراج.[دَرْ را] (ع ص) سخن چین ||. بسیارنده و درج کننده (||. اِ) خارپشت. (منتهی الارب).دراج.[دَ] (اِخ) ابن زراعهء شبابی، امیر مکه. (منتهی الارب).دراجۀ.[دُرْ را جَ] (ع اِ) دراج. (منتهی الارب). رجوع به دراج شود.دراجۀ.[دَرْ را جَ] (ع اِ) گردنا که کودك را رفتن بدان آموزند. (مهذب الاسماء). گردونا. حال. گردونچهء کودك ||. حالت به رفتنآمدن کودك خرد. (منتهی الارب ||). آلتی است از آلات حرب و آن چنان باشد که غراره از چوب و کاه و جز آن پر سازند ومردان در پس آن شوند تا به دیوار قلعه رسند و در قلعه نقب زنند ||. دو برج بزرگ که به طرفین دروازهء قلعه می سازند. (غیاث).پاسبانان در آن دو برج منزل سازند : دراجهء حصارش ذات البروج اعظم دیباچهء دیارش سعدالسعود ازهر.خاقانی. یتاقی به آمدشدن چون خراس نیاسود دراجه از بانگ پاس.نظامی. دراجهء قلعه هاي وسواس دارندهء پاس و نیز بی پاس.نظامی. دراجهء مشتريبدان نور از چشم تو گفت( 1) چشم بد دور.نظامی. در بیت ذیل از نظامی می نماید که به معنی اول باشد : منم دراجهء مرغان شبخیز همه شب مونسم مرغ شب آویز. نظامی ||. دوچرخه در تداول امروز عرب زبانان. ( 1) – ن ل: از راه تو گفته.دراجی.[دَرْ را] (ص نسبی) منسوب به دراج که نسبت اجدادي است. (از الانساب سمعانی).صفحه 848 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهاندراجی.[دُرْ را] (اِخ) طایفه اي از ایلات کرد ایران که در قشلاق گاورود، و ییلاق کانی گلزار سکونت دارند و در گروس و کلیائی نیز.( قسمتی از این ایل ساکن هستند. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 59دراجیۀ.[دَرْ را جی يَ] (اِخ) (برج…) در باب توما از ابواب دمشق واقع شده است. (از معجم البلدان).دراچه.[] (اِ) به لغت هندي شراب انگوري را نامند.دراخم.« دراگ من » [دْرا / دِ] (یونانی، اِ) صورت قدیم کلمهء یونانی درهم است. (ایران باستان ج 3 ص 1674 ). بعضی این لفظ را از کلمهء.( آسوري دانند به معنی شصت ویک من. و من وزن بابلی است. (ایران باستان ج 3 ص 2675دراخما.[دْرا / دِ] (یونانی، اِ) دراخم. دراخمه. رجوع به دراخمه شود. (از دایرة المعارف فارسی).دراخمه.[دْرا / دِ مَ / مِ] (یونانی، اِ)( 1)درهم. درخم. دراخما کلمهء یونانی بلهجهء لاتینی دراخما. واحد وزن و پول در میان یونانیان قدیم.وزن آن در نواحی مختلف متفاوت بود. ولی بجهت اعتبار تجارتی آتن از قرن پنجم ق. م. به بعد دراخمهء آتن اهمیتی بمراتب بیش36 گرم وزن داشت. دراخمه پول سکهء سیمین بود به وزن کمی بیش از چهار گرم. درهم / از بقیه یافت. دراخمهء وزن قریب 4مأخوذ از دراخمه است. واحد پول در یونان کنونی نیز دراخمه نام دارد. (از دائرة المعارف فارسی). درهم معرب دراخمه است..draxme – (1) .( (النقود العربیۀ ص 88دراخمی.[دْرا / دِ] (یونانی، اِ) دراخم. دراخما. دراخمه. تلفظ یونانی درهم. (المعرب جوالیقی ص 148 ). و نیز رجوع به کتاب النقود العربیۀص 24 و 88 شود.دراخنفلس.[دْرا / دِ خِ فِ] (اِخ)( 1) (لغت آلمانی به معناي سنگ اژدها) تخته سنگ شیب داري( 2) است به ارتفاع 325 متر، کنار رود راینجنوب شهر بن در آلمان غربی. صحنهء افسانهء پیروزي زیگفرید بر اژدهاست. خرابه هاي قلعهء دراخنبورگ (از قرن 12 میلادي) برCliff – ( انگلیسی) ( 2 ). .Drachenfels – ( قلهء آنست. (دایرة المعارف فارسی). ( 1درادح.[دَ دِ] (ع اِ) جِ دردح. رجوع به دردح شود.درادر.[دَ دِ] (ع اِ) جِ دردر. رجوع به دردر شود.درادر.[] (اِ) درختی است بزرگ با گل زرد و برگ خاردار و میوه اي چون شاخهاي دفلی پررطوبت و چون برسد از آن پشه بیرون آید و.( بدین جهت آن را درخت پشه می گویند. (تذکرهء ضریر انطاکی ص 156درادق.[دَ دِ] (ع اِ) جِ دردق. (منتهی الارب). رجوع به دردق شود.درادوزا.[دَرْ را] (نف مرکب) درنده و دوزنده. صفت دائمی از دریدن و دوزیدن (دوختن ||). آنکه خوب برش و دوخت کند ||. راتق وفاتق. (آنندراج). مخلط مِزیل. (السامی نسخهء عکسی ص 134 ). صاحب تجربه و دانا و عاقل باشد که اگر احیاناً کاري ناصواب از اوسرزند اصلاح آن را بدانستگی تواند کرد. (برهان) : خه خه اي دلبر درادوزا نیک می دري و خوش می دوزي. کمال اسماعیل||.کسی را نیز گفته اند که جنگ و صلح و نیکی و بدي را با هم کند. درانه و دوزانه. رجوع به دراودوزا شود.درار.[دُرْ را] (ع ص) درر. جِ دار: نوق درار؛ ناقه هاي بسیارشیر. (منتهی الارب).دراران.[دَ] (اِخ) نام محلی از توابع آمل مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 153 ترجمهء آن).درارة.[دَرْ را رَ] (ع اِ) دوك. (منتهی الارب). دوك پشم. (مهذب الاسماء). دوکی که بدان پشم ریسند. (برهان).درارة.[] (اِخ) ابن محمد العري. صاحب مجمل التواریخ و القصص وي را از دشمنان آل برمک و در عداد فضل ابن ربیع دانسته است، امامرحوم بهار در تحقیق صحت ضبط نام این مرد می نویسد: کذا؟ و نامی شبیه به این نام در تواریخ دیده نشد. (مجمل التواریخ والقصص ص 345 و حاشیهء آن).دراره.[دَ رَ / رِ] (ص) دیوث و قلتبان. (برهان). کشخان و غلتبان. (جهانگیري) : به هیچ نامه و رقعه سلام ما ننوشت زهی دراره زن روسبیلوطی کار. کمال اسماعیل.دراري.[دَ ري ي] (ع ص، اِ) جِ دري. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). ستارگان روشن و بزرگ و این جمع دري است به معنیستارهء روشن. (غیاث). جمع دري که کوکب عظیم نورانی باشد. جمع دري بمعنی کوکب چون دُر در صفا و درخشندگی.(آنندراج).دراریج.[دَ] (ع اِ) جِ دراج. رجوع به دراج شود.دراریع.[دَ] (ع اِ) جِ دراعۀ. رجوع به دراعۀ شود.دراز.[دَ / دِ] (ص)( 1) طویل. مقابل کوتاه. طولانی. نقیض کوتاه. (برهان). مستطیل. مستطیله. طویله. مقابل قصیر. طویل و آن یا طولیاست عمودي، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون: گیسوانی، دستی، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودي، چون از زیربدان نگرند؛ قامتی، کوهی دراز؛ بلند و طویل القامه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). یا طولی است افقی مقابل عریض و پهن، چنانکهدیواري و راهی و غیره. مرادف ممتد و کشیده و مدید. أخدب. أذب. (منتهی الارب). أشجع. (منتهی الارب) (دهار). أشق. (تاجالمصادر بیهقی). أشوس. اطریح. أعط. اغین. امق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تلیع. جرواط. جسرب. جعشوش. جلادح.جلجب. جلعاب. خبق. خدب. خرانف. خنب. خندیذ. ذنب. سابغ. سباطر. سبط. سبیطر. سرطل. سریاح. سقب. سلب. سلحم. سلهب.سلهج. سلهم. سمروت. سمرود. سندري. سوحق. شبحان. شجب. شجوجاء. شجوجی. شحسار. شحشاح. شحشحان. شرجب. شرداح.شرعب. شرعبی. شرمح. شرواط. شعشاع. شعشع. شعلع. شعنلع. شغموم. شمخاط. شمخط. شمخوط. شمطوط. شمق. شمقمق. شمقۀ.شناق. شنخب. شنعم. شنغاب. شیحان. صعل. صقعب. صلهب. صیهد. طرحوم. طرعب. طوال. طویل. طویلۀ. عرطل. عرطلیل. عشنط.علود. عماهج. عمرد. عمرط. عمرود. عمهج. عمهوج. عنطنط. عیطل. قد. قسیب. قنور. قهنب. قهنبان. قهوس. قیدود. مخبونۀ. مخن.مسبغل. مسعر. مسموك. مصلهب. معن. میلع. هجنع. هدید. هرجاب. هرجب. هقور. هلقام. هیجبوس. (منتهی الارب) : چرات ریشدراز آمده ست و بالاپست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. پیري و درازي و خشک شنجی گویی به گه آلوده لترهغنجی.منجیک. سواران و گرسیوز جنگساز برفتند با نیزه هاي دراز.فردوسی. بدو گفت کان دودگونِ دراز نشسته بر آن ابلقصفحه 849 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانسرفراز.فردوسی. درفشی پس پشت پیکرگراز سرش ماه سیمین و بالا دراز.فردوسی. به بالا دراز و به اندام خشک بگرد سرش جعدمویی چو مشک. فردوسی. اگر دیو و شیر آید ار اژدها ز چنگ درازش نیابد رها.فردوسی. بدان پهلوان بازوان دراز همی شاخبشکست آن سرفراز.فردوسی. پدید آمد از دور چیزي دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.فردوسی. هزاران پس پشت او سرفرازعناندارِ با نیزه هاي دراز.فردوسی. یکی خانه دیدند پهن و دراز برآورده بالاي او شست باز.فردوسی. کمندش بیاورد هفتاد یاز بهپیش خود اندرفکندش دراز.فردوسی. لالهء خودروي شد چون روي بت رویان بدیع سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز.منوچهري. سرو بالا دار در پهلوي مورد چون درازي در کنار کوتهی.منوچهري. یکی چادري جوي پهن و دراز بیاویز چادر ز بالايگاز. ازرقی (از حاشیهء لغت نامهء اسدي نخجوانی). ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.کمال اسماعیل. اجلعداد؛ دراز افتادن. تقضیب؛ دراز گستردن آفتاب شعاع را. املاء؛ دراز رسن گذاشتن ستور را. (از منتهی الارب).رمح شراعی؛ نیزهء دراز و راست. مسربطۀ؛ خربزهء دراز و باریک. مسطوح؛ کشتهء درازافتاده. (منتهی الارب). ظل ممدود؛ سایهءدراز. (دهار). أسقف؛ دراز باکژي. (منتهی الارب). دراز کوژ. (دهار). أطنب؛ دراز و سست پا. (منتهی الارب). اوکع؛ دراز احمق.(از منتهی الارب). اهجر؛ درازتر. جعشب؛ دراز سطبر. خشب؛ دراز درشت اندام برهنه استخوان. ریفَن و زیفَن؛ دراز و سخت. قمیصسنبلانی؛ پیراهن دراز و فراخ. سیفان؛ مرد دراز باریک و لاغرشکم. شرجع؛ چوب دراز چهارپهلو. اذن شرفاء؛ گوش دراز. شَعشَعان؛دراز نیکوخلقت. ناقۀ صلخداة؛ ناقهء قوي دراز. جمل صلخدم؛ شتر قوي دراز. عتعت، متماحل؛ مرد دراز مضطرب خلقت. عفشج؛دراز سطبر. عَوسن؛ دراز و ابله. عمیمۀ؛ دختر درازقامت و نخل دراز. (منتهی الارب). قاق؛ مرد نیک دراز و احمق. (دهار). قنهور؛دراز درهم آمده پوست. قهنب و قهنبان؛ دراز کوژپشت. ماتع؛ دراز و نیکو از هر چیزي. هقور؛ دراز گنده اندام گول. هیکل؛ اسبدراز ضخم. (منتهی الارب). -امثال: دست از پا درازتر؛ بازگشتهء بی حصول مقصود. – درازابرو؛ اوطف. (از منتهی الارب). -درازبال؛ ادفی: مضرحی؛ چرغ درازبال. (منتهی الارب). – دراز بودن دست بر کسی؛ تسلط و غلبه داشتن بر او : همه کار جهان ازخلق رازست قضا را دست بر مردم درازست. (ویس و رامین). – دراز بودن دست دشمن یا دست بد بر هر -سو؛ قدرت کاريداشتن : وگرنه از این بر همه بد رسد دراز است بر هر سویی دست بد.فردوسی. ز تو دور باد آز و مرگ و نیاز مبادا به تو دستدشمن دراز.فردوسی. درازست دست فلک بر بدي همه نیکویی کن اگر بخردي.فردوسی. – دراز بودن دست سخن؛ تسلط کامل برسخن داشتن : پاي سخن را که دراز است دست سنگ سراپردهء او سر شکست. نظامی (از آنندراج). – دراز به دراز خوابیدن؛تعبیري طنزآمیز ملازم رختخواب را و یا خواب کنندهء ممتد در کف اتاق را. – دراززبان؛ بدگو. زبان دراز: حاء، سلیطۀ؛ زندراززبان. (دهار). رجوع به زبان دراز در ردیف خود و در همین ترکیبات شود. – درازشکم؛ سِناب. (منتهی الارب). – درازگردن؛اعیط. (منتهی الارب). – درازگیاه شدن؛ داراي گیاهان دراز شدن. داراي گیاهان طویل گشتن: اعتلاج، جأر؛ درازگیاه شدن زمین.(از منتهی الارب). – دراز ماندن دست کسی؛ بجاي ماندن تسلط و غلبهء وي : اگر دست شومش بماند دراز به پیش تو کار درازآورد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421 ). – درازمژه؛ أهدب. (دهار). – زبان دراز؛ جسور و بی ادب در تکلم: زبان دراز و بی ادبنبودي. (گلستان سعدي). و رجوع به زبان دراز در ردیف خود شود. – کار دراز؛ کار دشوار و طولانی و پرمشغله : اگر دستشومش بماند دراز به پیش تو کار دراز آورد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421 ||). با مسافت بسیار. طویل. طولانی. دور.بعیدالمسافه، چنانکه راهی یا منزلی یا بیابانی : شبی دیریاز و بیابان دراز نیازم بدان بارهء راهبر.دقیقی. فرودآمد از تخت و شد پیشباز بپرسیدش از رنج راه دراز.فردوسی. بیابان گزینید و راه دراز مدارید یکسر تن از رنج باز.فردوسی. خود و بهمن و آذر سرفرازبرفتند پویان به راه دراز.فردوسی. چنین گرم بد روز و راهی دراز نکردم ترا رنجه تندي مساز.فردوسی. از آن سبز دریا چو گشتندباز بیابان گرفتند و راه دراز.فردوسی. خرد باد جان ترا رهنمون که راهی درازست پیش اندرون.فردوسی. به نومیدي از رزم گشتندباز نیامد بر از رنج راه دراز.فردوسی. سدیگر بپیمود راه دراز درودش فرستاد و بردش نماز.فردوسی. زمین زراغنگ و راه درازشهمه سنگلاخ و همه شوره یکسر.عسجدي. خوب داریدش کز راه دراز آمد با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد. منوچهري. بکام وناکام از بهر زاد راه دراز زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد. ناصرخسرو. حق می کند ندا که به ما ره دراز نیست از مال لام بفکن وباقی شناس ما.خاقانی. خوش است درد که باشد امید درمانش دراز نیست بیابان که هست پایانش.سعدي. پاي ما لنگست و منزلبس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.حافظ. مسحلب؛ راه دراز. (منتهی الارب ||). با وسعت. طولانی از هر سوي : ابرقویهشهرکی کوچکست و نواحی دراز و هواء آن معتدلست. (فارسنامهء ابن البلخی ص 124 ). – دور و دراز؛ فراخ و وسیع. (ناظمالاطباء ||). – بعید. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود ||. طویل المدة. با زمان طولانی، چنانکه روزي یاشبی یا عمري یا مدتی یا زمانی یا خوابی. طویل. طولانی. دیرپاي. بسیار. مدید. متمادي. مقابل کوتاه، چون خواب دراز و عمر دراز.(آنندراج) : سفر دراز نباشد به پاي طالب دوست که خار دشتِ محبت گل است و ریحان است. سعدي. قنوت؛ در نماز درازایستادن. (دهار). بلغ الله بک أکلاالعمر، به آخر و درازتر عمر رساند ترا خداي. (از منتهی الارب). طالما؛ دراز است. (دهار). -اندیشهء دراز؛ افکار گوناگون و پردامنه و از هر دري : بدان شارسان شان نیاز آورد هم اندیشگان دراز آورد.فردوسی. ز نخجیرآمد سوي خانه باز به دلش اندر اندیشه آمده دراز.فردوسی. همانا زمانت فرازآمده ست کت اندیشه هاي دراز آمده ست.فردوسی.من اندر چنین روز و چندین نیاز به اندیشه در گشته فکرم دراز.فردوسی. ز کار تو اندیشه کردم دراز نشسته خرد با دل من بهراز.فردوسی. – جنگ دراز؛ جنگ طولانی : آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز.فرخی. – خواب دراز؛ خواب ممتد و طولانی : زلف کوته شد و بیدار نگردید ز خواب چشم مست تو عجب خواب درازي دارد.صائب (از آنندراج). – دراز باد؛ کلمهء دعا، یعنی طولانی و بادوام باد. (ناظم الاطباء) : زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی).گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، به چه سبب و نه همانا که متوحش رفته باشد. (تاریخ بیهقی). – دراز بودن زندگانی؛ طول عمر.بسیار ماندن. دیر زیستن. – دراز زندگانی؛ معمر. سالخورده. بسیار عمر. – دراز ماندن؛ دیر ماندن. بسیار پاییدن. دوام بسیار کردن.عمر طولانی کردن : به آواز گفتند کاي سرفراز غم و شادمانی نماند دراز.فردوسی. نمانده کسی خود به گیتی دراز که نامد مر او رابه رفتن نیاز.فردوسی. چو خونریز گردد دل سرفراز به تخت کیی برنماند دراز.فردوسی. اگر چند باشد شب دیریاز بر او تیرگی همنماند دراز.فردوسی. کنون کار دیهیم بهرام ساز که در پادشاهی نماند او دراز.فردوسی. چو دانی که ایدر نمانی دراز به تارك چرابرنهی تاج آز.فردوسی. اگر زندگانی بود دیریاز بدین دیر خرم بمانم دراز.فردوسی. که نماند دراز دشمن من من اثر دیده ام ز طالعخویش.خاقانی. – دیر و دراز ماندن؛ عمر طولانی کردن. بسیار زیستن : اگرچه بمانند دیر و دراز به دانا بودشان همیشهنیاز.ابوشکور. – رنج دراز؛ رنج بسیار. رنج دیرپاي. رنج طولانی : من اندر نشابور یک هفته بیش نباشم که رنج درازستپیش.فردوسی. یکی را به زخم و به رنج دراز یکی را به زهر و به درد و گداز.فردوسی. – رنجهاي دراز؛ رنجهاي دیرپاي : غریویدبسیار و بردش نماز بپرسیدش از رنجهاي دراز.فردوسی. بشد از پس رنجهاي دراز به یکی جزیره رسیدند باز. عنصري (از حاشیهءفرهنگ اسدي نخجوانی). همی از پس رنجهاي دراز به طرطانیوس اندرآمد فراز.عنصري. – روز دراز؛ روز طولانی : چو بگذشتنیمی ز روز دراز به نان آمد آن پادشا را نیاز.فردوسی. برآمد بر این نیز روز دراز نجست اختر نامور جز فراز.فردوسی. نکنی هیچکار روز دراز کار تو شب بود چو خربیواز. خباز قاینی یا فائقی. – روزگار دراز؛ مدت مدید. زمان بسیار. بسیار وقت : اگر توقفکردمی… چون روزگار دراز برآمدي این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندي. (تاریخ بیهقی). و روزگار دراز به نبشتن مشغولشد. (کلیله و دمنه). – روزگاري دراز؛ زمانی طولانی : نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد بر این روزگاري دراز.فردوسی. بر اینگونه تا روزگاري دراز برآمد که بد کودك آنجا براز.فردوسی. همی کرد نخجیر با یوز و باز برآمد بر این روزگاريدراز.فردوسی. سراسر زمانه بر این گشت باز برآمد بر این روزگاري دراز.فردوسی. برآید بر این روزگاري دراز که خسرو شود برجهان سرفراز.فردوسی. – زمانی دراز؛ زمانی طولانی : چو دیدش ورا شاه با کام و ناز به بر درگرفتش زمانی دراز.فردوسی. چو باخواهران بد زمانی دراز خرامید و آمد بر تخت باز.فردوسی. سر و چشم فرزند بوسید باز به بر درگرفتش زمانی دراز.فردوسی. زمینرا ببوسید و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز.فردوسی. بیامد خرامان و بردش نماز به بر درگرفتش زمانی دراز.فردوسی. -زندگانی دراز (با فک اضافه یا به اضافه)؛عمر طولانی : زندگانی چه کوته و چه دراز نه به آخر بمرد باید باز.رودکی. همی خواهماز داور بی نیاز که باشد مرا زندگانی دراز.فردوسی. نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز.فردوسی. – شبان دراز؛شبان طولانی : بپرورده بودم تنش را به ناز به رخشنده روز و شبان دراز.فردوسی. – شبی دراز؛ شبی طولانی : شبی دراز، می سرخمن گرفته بچنگ میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ. منوچهري. لیلۀ دعسقۀ، لیل مجرهد؛ شب دراز. (منتهی الارب). – عمريدراز؛ عمري طولانی : آن بود مال کت نگهدارد از همه رنجها به عمر دراز.ناصرخسرو. هرکه به محل رفیع رسید، اگرچه چون گلکوته زندگانی بود، عقلا آن را عمري دراز شمرند. (کلیله و دمنه). با خود گفت اگر ثقل این بذات خویش تکفل کنم عمري درازدر آن بشود. (کلیله و دمنه). ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار چه لذت است به عمر دراز نادان را.صائب. -امثال: عمرتدراز باد که کوته کنی نفس. – مدتی دراز؛ مدتی مدید : مدتی دراز در این شغل بماند. (تاریخ بیهقی). آن معتمد بشتاب برفت وپس به مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند. (کلیله و دمنه). یزید اینجا مدتی دراز بماند. (تاریخ سیستان ||). مفصل.مشروح. مبسوط. با شرح و بسط و تفصیل. طولانی : به هر سو یکی نامه اي کن دراز بسیجیده باش و درنگی مساز.فردوسی. اینقصه هرچند دراز است در او فایده هاست. (تاریخ بیهقی). پدرش از وي بیازرده بود… و آن قصه دراز است. (تاریخ بیهقی). دیگرقصه بجاي ماندم که درازست و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی). قصه دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود. (تاریخبیهقی). و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود، غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی). هرچند کهبسیار و درازست سخنهات چون خوب و خوشست آن نه درازست و نه بسیار. ناصرخسرو. بسیار سیرتهاي نیکو و آثار بدیع داشتستو شرح آن درازست. (فارسنامهء ابن البلخی ص 72 ). شرح مآثر و مناقب او درازست. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 88 ).المثانی،سورتهاي قرآن دراز و کوتاه. (دهار). -امثال: درازتر از شعر قفا نبک، سخت با طول و تفصیل. با اطناب ممل. و آن اشاره به شعرامثال و حکم) : شعر درازتر ز قفا نَبْکِ ) .« قفا نبک من ذکري حبیب و منزل » امري ءالقیس است که بدین مصراع شروع می شودپیش او کوته شود چو قافیهء شعر مثنوي.فرخی. – دور و دراز؛ مفصل. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود||.مجازاً، مشکل. دشوار. سخت. صعب. مقابل آسان : چنین گفت خسرو به دستور خویش که کاري دراز است ما را به پیش.فردوسی.رجوع به دراز شدن شود ||. مجازاً، احمق. (از آنندراج)( 2) : دیدیم مارگیري زلف تو مو بمو حرفی است این که عقل نباشد درازdrajah : را. میر محمد افضل ثابت (از آنندراج (||). اِ) مار که به عربی حیه خوانند. (لغت محلی شوشتر- خطی). ( 1) – در اوستاو در تداول فارسی زبانان، عموماً به کسر اول تلفظ شود. (از حاشیهء برهان چ dirizh : در کردي ،draj : به معنی طول، در پهلويمعین). ( 2) – دراز به معنی احمق نیست، بلکه در این بیت و در موارد مشابه ذکر صفت و ارادهء موصوف می شود؛ یعنی درازاحمق « کل طویل احمق » صفت مرد یا شخص است و موصوف آن حذف شده که منظور شخص یا مرد دراز یا بلندقد که بنابهصفت انسان طویل (دراز) قدبلند است و از این رو کلمهء دراز به مجاز به معنی بلندقامت است، چنانکه در این بیت از کمالاسماعیل هم بدینسان آمده است: ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.دراز.[دِ] (اِخ) بزرگترین جزایر دریاي فارس در میانهء جنوب و مغرب بندرعباس، به مسافت پنج فرسخ کمتر است. درازاي آن از قریهءقشم تا قریهء باسعیدو، از بیست ویک فرسخ بیشتر، پهناي آن در بعضی جاها نزدیک به هفت فرسخ باشد. کشت و زرع و نخلستانصفحه 850 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهاناین جزیره، دیمی است. گذران اهالی آن از آب انبارهاي بارانی است. قلیل زراعتی از آب چاه دارند. چند قلعهء شاه عباسی و قریهدر این جزیره افتاده است، مانند: قریهء باسعیدو، بند حاجی علی، پی پشت و تول، تولا، درکو، درکهان، دیرستان، رام کان، زیرنگ،زینبی، سوزا، سهیلی، قشم، گربه دان، کنار سیاه، کوردان، کورسیاه، گیسو و گوي، لافت، ماه فون و هکر. (فارسنامهء ناصري.( ص 315دراز.[] (اِخ) قریه اي است به بحرین. (یادداشت مرحوم دهخدا).دراز آمدن.[دِ مَ دَ] (مص مرکب) دراز شدن. طولانی گشتن. طویل شدن. – دراز آمدن سخن؛ طولانی شدن آن : بیا و گونهء زردم ببین و نقشبخوان که گر حدیث نویسم سخن دراز آید.سعدي.درازآهنگ.[دِ هَ] (ص مرکب) طولانی. طویل. به درازا کشیده : اي فکنده امل درازآهنگ پست منشین که نیست جاي درنگ. ناصرخسرو.بفرمود تا صندوقی درازآهنگ پر از دانه هاي [ مروارید ] شاهوار حاضر کردند. (جهانگشاي جوینی). رجوع به همین کلمه در ذیلترکیبات آهنگ شود ||. دور. طولانی. با مسافت بسیار : پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ را گوش اندر دل فکن صبر زبانکوتاه را. فرخی. انداختند [ یعنی شور کردند ] تا بر کدام راه به درگاه آیند، همه درازآهنگ بودند. (تاریخ بیهقی ||). دیرپا.پردوام. طولانی. طویل : آنچه اندر تیر ماه تولد کند [ از تب ربع ] درازآهنگ باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هرگاه که بارانها بسیاربارد بیماریها بیشتر و اسهال و صرع و سکته و تبهاء درازآهنگ باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سبب تب وبائی و بیماریهاءدرازآهنگ باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). – درازآهنگ شدن؛ طولانی شدن. طویل گشتن : در آن سال که به خراسان رفتیم وسوي ري کشیده آمد و سفر درازآهنگتر شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243 ). درازآهنگ شد در مهر کارم که تو بر باد داديروزگارم.(ویس و رامین). درازآهنگ شد گفتار بی مر دراز و سخت و بی معنی و بی بر. (ویس و رامین). درازآهنگ شد گفتارایشان جهان مانده شگفت از کار ایشان. (ویس و رامین ||). – دیرپاي شدن : هرگاه که زکام درازآهنگ شود و به سینه فرودآیدعلامت وي آنست که اندر حلق درشتی کند و با سرفه باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). – درازآهنگ کردن؛ طویل کردن : سنتحجت خراسان گیر کار کوته مکن درازآهنگ.ناصرخسرو ||. آمادهء جستن به درازي مانند شیر ||. تأخیرکننده در کارهايمشکل و پیچدار. (ناظم الاطباء).درازا.[دَ / دِ] (حامص، اِ) طول. (دانشنامهء علائی ص 74 ). درازنا. درازي. کشیدگی. امتداد. مقابل پهنا. خلاف پهنا. بَلخ. درازناي. (انجمنآرا). به معنی درازي است چنانکه فراخا به معنی فراخی. (آنندراج). یکی از بعدهاي سه گانه است و دو بعد دیگر پهنا و ژرفاست یاعرض و عمق. درازترین بعد هر سطح در مقابل عرض یا پهنا که کوتاهترین بعد آن است : درازاي مزگت خانهء خداي عزوجلسیصدوهفتاد ارش است. (حدود العالم). خانهء مکه را بیست وچهار ارش و نیم درازاست. (حدود العالم). و درازاي وي [ ناحیتشکی ] مقدار هفتاد فرسنگ است. (حدود العالم). دندانقان شهرکیست اندر حصاري مقدار پانصد گام درازاي او. (حدود العالم). واین ناحیت [ مجفري ] مقدار صدوپنجاه فرسنگ درازاي اوست اندر صد فرسنگ پهناي. (حدود العالم). درازا و پهناي آن ده کمندبگرد اندرش طاقهاي بلند.فردوسی. سوي درازا یک ماه راه ویران بود رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر. فرخی. یکی شهربودش دلارام و خوش درازا و پهناش فرسنگ شش.اسدي. بعدها سه گونه اند یکی درازا و دیگر پهنا، سه دیگر ژرفا. (التفهیم).عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدي را طول نام کنند؛ اي درازا. (التفیهم) : ز هر اوستادي یکی خانه خواست درازا وپهناش صد گام راست. شمسی (یوسف و زلیخا). چون خط دراز است بی فراخا خطی که درازاش بیکرانست.ناصرخسرو. درازاصدوبیست گز. (مجمل التواریخ و القصص). قد قلم به درازا سه مشت باید، دو مشت میانه و یک مشت سر قلم. (نوروزنامه). بداندزمین را که پست و بلند درازاش چندست و پهناش چند.نظامی. تَلَم؛ شکاف در زمین به درازا. (منتهی الارب). قَدّ؛ به درازا بریدن ودرانیدن. (دهار ||). بلندي. بالا. ارتفاع : بادام به از بید و سپیدار به بار است هرچند فزون کرد سپیدار درازا.ناصرخسرو ||. درتداول، گاه به معنی پهنا آید، چنانکه دیواري پنج ذرع پهنا و دو ذرع درازا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پهنا در ردیفخود شود.درازان.[دِ] (اِخ) دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزي شهرستان آمل، واقع در 13 هزارگزي جنوب آمل و یکهزارگزي غرب راه شوسهءآمل به لاریجان با 340 تن سکنه. آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و لبنیات است. (از.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3درازاندام.[دِ اَ] (ص مرکب) داراي اندامی دراز. طویل القامه ||. داراي شکل دراز: بعض اقسام قهوه درازاندام و بعضی بیضی باشد.(یادداشت مرحوم دهخدا).درازانگشت.[دِ اَ گُ] (ص مرکب)درازانگشتان. آنکه انگشتان دراز دارد. دارندهء انگشتان طویل: [ مردم سودان ]سطبرلب و درازانگشتان وبزرگ صورت باشند. (حدود العالم).درازانگل.( [دِ اَ گُ] (ص مرکب)درازدست. دارندهء دستی دراز. صفت درازدست و درازانگل مکرراً در اوستا درغوبازو( 1) و درغوانگشت( 2آمده و از این صفت بازوان کشیده و انگشتهاي بلند و باریک که یک قسم زیبایی است، اراده شده است. (فرهنگ ایران باستان.daregho – bazu. (2) – daregho – angushta – ( ص 77 ). و رجوع به درازدست شود. ( 1درازانگل.424 ق . م.) که پنجمین پادشاه خاندان هخامنشی است یکی – [دِ اَ گُ] (اِخ) لقب کی بهمن پسر اسفندیار، و او را با اردشیر ( 464دانسته اند. رجوع به درازدست در همین لغت نامه و فرهنگ ایران باستان ص 77 شود.درازبالا.[دِ] (ص مرکب) درازبالاي. دراز قد. طویل القامه. آنکه قدي دراز دارد. بلندقد. آخته بالا. کشیده بالا. قددراز. اُسحَلان. أسقف.أسنع. أشجع. أشفع. اَعَمّ. جُخدُب. جَسرَب. ساطی. سَرجَم. سَرَعرَع. سِرناف. سَطیع. سَفَلَّج. سَکب. سَلاهب. سِلِنطاع. سَلَنطَع. سَهود.سَیطَل. شَجعَم. شَطب. شَطبۀ. شَعَلَّع. شُعموم. شَفَلَّع. شِنعاف. شُنعوف. شَوقب. صَهیَب. ضَبَغطَري. طَریم. طوط. عَطَلَّس. عَلجَم. عَنشَط.غِلفاق. قَلَهبان. (منتهی الارب). مدید. (دهار). مُسحَلان. مُسحَلانیّ. مُسَ قَّف. مُطَمَّد. (منتهی الارب). مَقدود. (دهار). مُمَهَّک. هِبَلّ.هَمَیْسَع. هَیْقَمانیّ. (منتهی الارب) : پیري سخت بشکوه درازبالاي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ). عثمان مردي بود… درازبالا.(مجمل التواریخ و القصص). جوانی ترك را دیدم درازبالا. (انیس الطالبین ص 209 ). امرأة اِسحَلانیَّۀ؛ زن بشگفت آرندهء درازبالاينیکوصورت. (از منتهی الارب). أعماء؛ مردم درازبالا. جَعشَب؛ درازبالاي غلیظ. (منتهی الارب). خَرعَب؛ مرد درازبالاي پرگوشت.(منتهی الارب). سَبَندي؛ درازبالاي دلیر. سِرطِم؛ درازبالاي بلندآواز واضح گفتار. (از منتهی الارب). سَمَرطَل و سَمَرطول؛ درازبالايمضطرب خلقت. (منتهی الارب). سِمَعد؛ درازبالاي سخت ارکان. سَمَعمَع؛ مردم درازبالاي باریک بین. شَدِف؛ درازبالاي بزرگ.(از منتهی الارب). شَطب؛ مرد نیکوبدن درازبالا. (منتهی الارب). شَناص؛ درازبالاي کریم. شَوذَب؛ درازبالاي نیکوخوي. عُتعُت؛مرد درازبالاي تمام اندام. عُشانِق؛ درازبالاي کم گوشت. هِجرَع؛ درازبالاي سبک گوشت. (از منتهی الارب).درازبال کیله..( [دِ لَ] (اِخ) از رودخانه هاي مازندران بوده است. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 24دراز بالیدن.[دِ دَ] (مص مرکب) بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه : بسبب آنکه نبات او [ لبلاب ] دراز ببالد او را حبل المساکین نیزگویند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان ذیل لبلاب).درازبرگ.[دِ بَ] (ص مرکب) درخت یا گیاهی که برگ دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).درازبروت.[دِ بُ] (ص مرکب) آنکه بروتی دراز و طولانی دارد: رجل أسبل و سَبَلانیّ و مُسَبَّل؛ مرد درازبروت. (منتهی الارب).درازبینی.[دِ] (ص مرکب) که بینی دراز دارد. أخطم، أشم و سلعام؛ درازبینی فراخ حلق کلان شکم. (منتهی الارب).درازپا.[دِ] (ص مرکب) درازپاي. آنکه پاي دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که پاي طویل دارد. مقابل کوتاه پا: اَسَطّ، خَجَوجاء،صفحه 851 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانخَجَوجی و شَحْوَل؛ مرد درازپاي. شَجَوجی؛ مرد بسیار درازپاي کوتاه پشت. (منتهی الارب). شَرجَب؛ درازپاي بزرگ استخوان.قَطوطی؛ مرد درازپاي نزدیک گام. (منتهی الارب ||). پادراز( 1). مقابل پاکوتاه. هر مرغ که در آب و خشکی هر دو زندگی کند وپاي دراز دارد. مانند بوتیمار و کرکی. مرغان که پاهاي سخت بلند دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا): طُوَّل: مرغی است آبی درازپا.(منتهی الارب). قُعقُع؛ مرغی است درازنول و درازپاي. (از منتهی الارب ||). از احشام آنکه پاي دراز دارد، چون اسب: استر، خر،اشتر. حیوانات چون: شتر، اسب، استر، خر. نوع حیوان چون: اسب، خر و استر، مقابل کوتاه پا که گوسفند، بز، قوچ و غیره است. ج،.echassier – ( درازپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا): ناقۀ رَزوف؛ ناقهء درازپا. (از منتهی الارب). ( 1درازپایان.[دِ] (اِ مرکب) جِ درازپا. از حیوانات آنکه پاي طویل دارد، چون: اسب و اشتر و استر. مقابل کوتاه پایان، چون: گوسفند و بز. ورجوع به درازپا شود.درازپاي کردن.[دِ كَ دَ] (مص مرکب)ستان خوابانیدن. طاق باز خوابانیدن. به پشت خواباندن: السلق؛ درازپاي کردن. (زوزنی).درازپتفوز.[دِ پَ] (ص مرکب) پوزه دراز. سلعام. (منتهی الارب). رجوع به درازپوزه شود.درازپستان.[دِ پِ] (ص مرکب) اَوطب. که پستان طویل دارد: خَطلاء؛ زن درشت اندام درازپستان. طُرطُبَّۀ؛ درازپستان از ماده بز و جز آن.هَضلاء؛ زن درازپستان. (منتهی الارب).درازپشت.[دِ پُ] (ص مرکب) که پشت طویل دارد. أطنب. حَبَرکی. سِناب. (منتهی الارب) : مردي بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین… ودرازپشت و کوتاه ساق و فصیح اندر لفظ. (مجمل التواریخ و القصص).شَجَوجی و شَجَوجاء؛ درازپشت کوتاه پاي. (منتهی الارب).درازپلک.[دِ پِ] (ص مرکب) که پلک چشم دراز دارد. اَغطَف. (منتهی الارب).درازپوز.[دِ] (ص مرکب) که پوزهء طویل دارد. درازپوزه. درازپتفوز (||. اِ مرکب) نوعی ماهی با پتفوزي بلند و ترکان آن را اوزون برون- ( نامند( 1). نوعی ماهی که گوشت لذیذ دارد و خاویار اشبل آنست. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اوزون برون شود. ( 1.Esturgeonدرازپهلو.[دِ پَ] (ص مرکب) که پهلوي دراز دارد. طویل الجنب. سابغۀ الضلوع. (از منتهی الارب).درازپی.[دِ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزي غرب میان آباد و 5هزارگزيباختر راه شوسهء عمومی بجنورد به اسفراین، با 132 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، پنبه و.( میوه، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5درازپیکان.[دِ پَ / پِ] (ص مرکب) که پیکان دراز و طویل دارد: تیري درازپیکان.درازتل.[دِ تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گابریک بخش جاسک شهرستان بندرعباس، واقع در 125 هزارگزي خاور جاسک و.( 7هزارگزي جنوب راه مالرو جاسک به چاه بهار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8درازچانه.[دِ نَ / نِ] (ص مرکب) آنکه چانهء دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).درازخانه.[دِ نَ / نِ] (ص مرکب) اسب طویل القامه. (ناظم الاطباء): فرس سَهَلب و شَطَب و شَطَبَۀ و شَوذَب؛ اسب درازخانه. (منتهی الارب).درازخایه.[دِ يَ / يِ] (ص مرکب) که خایه اي دراز دارد. آدَر. دَردَرّي. (منتهی الارب).دراز خفتن.[دِ خُ تَ] (مص مرکب) دراز کشیدن. به پشت خفتن. استلقاء. اِجلعباب. (منتهی الارب).درازخفته.[دِ خُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)درازکشیده: مُجلَخَدّ؛ مرد ستان و درازخفته. (منتهی الارب).درازخوان.[دِ خوا / خا] (اِ مرکب) خوان دراز. سفرهء دراز ||. پیش انداز و دستارخوان. (از برهان). دستارخوان که سفرهء بزرگ باشد و درمهمانیهاي بزرگ گسترند. (انجمن آرا). دستارخوان و آنرا کندوري نیز گویند. (جهانگیري) (از آنندراج). سفرهء دراز که درمیزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. (از شرفنامهء منیري) : درازخوان پر از نان گندمی باید که در مقابلهء راه کهکشانآري. بسحاق اطعمه (از آنندراج). بر سفرهء خان رفت چو دستار بخرج بر سر نتوان درازخوان( 1) پیچیدن. نظام قاري (دیوان1) – در اصل: درازخان. ( 2) – در اصل: درازخان. ) .( ص 124 ). گفتم درازخوان( 2) او همه جا کشیده… نظام قاري (دیوان ص 132دراز داشتن.[دِ تَ] (مص مرکب) دراز گردانیدن. طولانی کردن. مشروح و مفصل یاد کردن. تفصیل دادن : این دراز از آن دارم که تا مقررگردد که من در این تاریخ چون احتیاط می کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681 ). – دراز داشتن سخن؛ طولانی کردن آن : بدوگفت شاه آنچه دانی ز راز بگوي و مدار این سخن را دراز.فردوسی.درازدامان.[دِ] (ص مرکب) درازدامن. که دامانی دراز دارد: مُذالَۀ؛ زره درازدامان. و رجوع به درازدامن شود.درازدامن.[دِ مَ] (ص مرکب) درازدامان. که دامن دراز دارد. طویل الذیل. (دهار): رِفَّل رداء مُذَیَّل؛ چادر درازدامن. طَبَّۀ؛ جامهء پیش گشادهءدرازدامن. (منتهی الارب). تذییل؛ درازدامن کردن. (تاج المصادر بیهقی).درازدست.[دِ دَ] (ص مرکب) آنکه دست دراز دارد. طویل الباع. طویل الید. طویل الیدین. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). حریص. طماع. (ناظمالاطباء) : اما بسیار طامع است و درازدست، مال نه فراخور خویش می ستاند که صدهزارودویست هزار می ستاند. (آثار الوزراءعقیلی ||). غالب و چیره. (آنندراج). که بر ملک غیر به قهر و غلبه دست یابد. (از ناظم الاطباء). مسلط : زلف درازدست تو میآورد به دام چندانکه چشم شوخ تو سر می دهد مرا. صائب (از آنندراج). سَلاطۀ؛ درازدست و چیره شدن. (از منتهی الارب||).ظالم. متجاوز. متعدي. تجاوزکار : جوان که قادر گردد درازدست شود امیر کوته دستست و قادرست و جوان. فرخی. یزد جردبنبهرام ولی عهد پدر بود، اما مردي ظالم بدخوي درازدست بود و از این جهت او را یزد جرد اثیم خواندندي. (فارسنامهء ابن البلخی.( ص 22درازدست.424 ق. م.) پنجمین پادشاه – [دِ دَ] (اِخ) لقب کی اردشیر، یعنی بهمن بن اسفندیار. (از مفاتیح العلوم). لقب اردشیر اول ( 466هخامنشی. درازانگل. ریونددست. مهابهو. درغوبازو. ماکروخیر. مقروشر. طویل الید. طویل الیدین. (یادداشت مرحوم دهخدا). در424 ق.م.)( 1) و در داستانهاي ایرانی، بهمن بن اسفندیار کیانی را – تاریخ ایران باستان پنجمین پادشاه هخامنشی اردشیر اول ( 466به لقب درازدست( 2) و درازانگل( 3) و ریونددست( 4) خوانده اند( 5). مرادف این صفت در اوستا دَرِغوبازو (= درازبازو) و درصفحه 852 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانسنسکریت مَهابهو( 6) (= بزرگ بازو) و در یونانی ماکروخیر( 7) (معرب آن مقروشر( 8)) و در لاتینی لُنژي مانوس( 9)است. وجهتسمیهء نادرست – در وجه تسمیهء این القاب و نعوت، اغلب نویسندگان شرق و غرب راه خطا سپرده اند. بیرونی (آثار الباقیهص 111 ) نویسد: اردشیربن اخشویرش و هوا الملقب بمقروشر؛ أي طویل الیدین. و در جاي دیگر (ص 105 آثار الباقیه) لقب او را( طویل الباع آرد. قفطی در تاریخ الحکماء (چ لیپزیگ ص 18 ) او را طویل الید گفته. ابوالفرج ابن العبري در مختصرالدول (ص 87کی بهمن پسر اسفندیار بود… و نام او را » : وي را طویل الیدین نامیده است. مؤلف مجمل التواریخ و القصص در ص 30 نویسداردشیر بود که اردشیر درازانگل خواندندي او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند، سبب آنکه بر پاي ایستادهدست فروگذاشتی از زانوبند گذشتی، و اندر این معنی فردوسی از شاهنامه گفته است : چو بر پاي بودي سر انگشت او ز زانو فروتربدي مشت او. نیز منوچهري گوید : شنیدستم که بر پاي ایستاده رسیدي تا به زانو دست بهمن رسد دست تو از مشرق به مغرب زاقصاي مداین تا به مدین. بیشتر مورخان یونانی نیز همین اشتباه را کرده اند: سترابون (کتاب 15 ، و این لقب را به داریوش نسبتداده است) گوید: دستهاي شاه وقتی می ایستاده به زانوانش میرسیده است( 10 ). فلوطرخس (پلوتارك) (کتاب اردشیر، بند اول)نوشته: دست راست وي [ اردشیر ] از دست چپ درازتر بود. مفهوم کلمه – نلدکه گوید: اول کسی که این لقب اردشیر را ذکرکرده دي نن( 11 ) بوده و یونانیان دیگر از او نقل قول کرده اند؛ اما دي نن خود این لقب را به معنی بسط ید یا اقتدار استعمال کردهنیز در اوستا به معنی مجازي زبردستی و تسلط و « درغوبازو » .( است، ولی بعدها یونانیان آنرا به معنی تحت اللفظ فهمیده اند( 12اقتدار استعمال شده است، و همچنین مهابهو در سانسکریت بهمین معنی آمده است( 13 ). منشأ این اطلاق – داریوش بزرگ دراگر نزد خود گمان کنی چند بود آن بومها که داریوش شاه داشت این پیکرها را بنگر که تخت مرا می » : کتبیهء نقش رستم گویدبرند، آنجا شناسی شان، آنگاه ترا آشکار شود که مرد پارسی را نیزه بدور رفت، آنگاه ترا آشکار گردد که مرد پارسی دور از.«( منم داریوش … شاه زمین بزرگ، دور (= دراز، فراخ » : و هم پادشاه مزبور در کتیبهء مذکور گوید .« پارس خود را به جنگ افکندظاهراً بمناسبت دوردستی و درازدستی و تسلط بر ممالک وسیع، نخستین بار داریوش بزرگ را به لقب درازدست (بدیهی است بهلغت پارسی باستان، فارسی هخامنشی) خوانده اند، چنانکه استرابون (کتاب 15 ) تصریح کرده است، و بعدها این لقب به نوادهء اوسمی الهند أحد ملوکهم مهاباهو؛ أي طویل العضد، و الفرس بهمن » : اردشیر اطلاق شده. ابوریحان در الجماهر (ص 25 ) گویدبهمن بن » : در فارسنامهء ابن البلخی (ص 52 ) آمده است .« اردشیر ریونددست… کل ذلک علامات لعلوالهمۀ و انبساط الید بالقدرةو نیز مؤلف مجمل .«… اسفندیار… و او را اردشیر بهمن درازدست گفتندي، از آنچ بسیار ولایتها بگرفت و برفت و سیستان بغارتیدو بروایتی گویند درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردي در جنوب و مشرق » : التواریخ و القصص (ص 30 ) آرد2) – مجمل التواریخ و ) . از مقالهء مرحوم معین در مجلهء ایندوایرانیکا). ( 1) – تاریخ ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 907 ) .« و روم3) – مجمل التواریخ و القصص ص 30 . و رجوع به درازانگل در همین لغت نامه ) . القصص ص 30 ، فارسنامهء ابن البلخی ص 525) – ابوریحان در ص 25 الجماهر ریوند را ریشهء ریواس (گیاه معروف) گرفته ) . شود. ( 4) – الجماهر بیرونی چ حیدرآباد ص 25است به معنی ثروت و شکوه و جلال. بنابراین ریونددست، بمعنی « رئونت » است، ولی صحیح آنست که آن از ریشهء اوستائیپلوتارك، اردشیر بند اول). ( 8) – آثار ) Makrocheir – (7) . دارندهء دست با فر و شکوه می باشد. ( 6) – الجماهر بیرونی ص 25- (Dinon. (12 – (11) . تاریخ ایران باستان ج 2 ص 908 – (Longimanus. (10 – (9) . الباقیهء بیرونی چ زاخائو ص 111. 13 ) – الجماهر بیرونی ص 25 ) . تتبعات تاریخی دربارهء ایران باستان ص 78درازدستی.[دِ دَ] (حامص مرکب)درازدست بودن. حالت و کیفیت درازدست. طول ید. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درازدست شود.||سلطه. سلطان. سلاطت. (یادداشت مرحوم دهخدا). غلبه. تسلط ||. تطاول. (یادداشت مرحوم دهخدا). ستم و تعدي. (غیاث).کنایه از غارت و جور و ستم. (لغت محلی شوستر – خطی). دست به مال و ناموس مردم دراز کردن. تجاوز. بیدادي. ظلم : امیررضی الله عنه [ مسعود غزنوي ]سخن کس بر وي [ بر سوري ] نمی شنود و بدان هدیه هاي به افراط می نگریست تا خراسانبحقیقت در سر ظلم و درازدستی وي شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 420 ). در خدمت او طایفه اي نابکار و همه… در خیانت ودرازدستی چیره و دلیر. (کلیله و دمنه). از سر فتنه برد مستی ها کوته از در درازدستی ها.نظامی. اي هست کن اساس هستی کوته زدرت درازدستی.نظامی. اندك حرکتی که مشابه تطاول یا درازدستی بودي در وجود آمدي. (ترجمهء محاسن اصفهان آويص 97 ). صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز اي کوته آستینان تا کی درازدستی.حافظ. بزیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی اینکوته آستینان بین.حافظ. تَجمهر؛ درازدستی نمودن بر کس. (منتهی الارب). – درازدستی کردن؛ ستم و جور نمودن. (از برهان).ستم کردن. (از آنندراج) (از انجمن آرا). تطاول. تجمهر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کیکند سیاهی چندین درازدستی.حافظ ||. – غارت کردن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج).درازدم.[دِ دُ] (ص مرکب) درازدنب. دِرازدنبال. آنکه یا آنچه دمی دراز دارد. ذَنوب. (یادداشت مرحوم دهخدا): فرس ذائل و فرس ذیال؛اسبی درازدم. (یادداشت مرحوم دهخدا (||). اِ مرکب) سگ را گویند و به تازي کلب خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) :بسر بزرگی جدّان من که بودیشان درازگوش ندیم و دراز دم بواب.خاقانی ||. میمون. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج ||). عقرب.(برهان) (آنندراج ||). حربا و ترسایان تعطیم آن کنند چرا که حربا تعظیم آفتاب می کند. (غیاث) (آنندراج ||). در خراسان گاورا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ||). مار. (یادداشت مرحوم دهخدا).درازدنب.[دِ دُمْبْ] (ص مرکب) درازدم. درازدنبال. رجوع به درازدم شود.درازدنبال.[دِ دُمْ] (ص مرکب) درازدنب. درازدم. آنکه یا آنچه دنبالی دراز دارد. ذَیّال. (یادداشت مرحوم دهخدا): ذَنوب؛ اسب درازدنبال.(السامی فی الاسامی (||). اِ مرکب) گاو. (برهان) (آنندراج ||). گاومیش. (برهان) (آنندراج) : بعضی سوار بودند و قومی بردرازدنبال استوار. (جهانگشاي جوینی).درازدندان.[دِ دَ] (ص مرکب) آنکه دندان دراز دارد. آنکه دندان درازتر از معتاد دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). أروق. (منتهی الارب):تشویک؛ درازدندان شدن شتر. (از منتهی الارب).درازده.[دِ دِ] (اِخ) دهی است از دهات نور، جزء دهات و آبادیهاي مازندران. (از ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو).درازراه.[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان ایذه بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 57 هزارگزي باختر ایذه. آب آن از چشمه تأمین میشود و.( محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6درازرخسار.[دِ رُ] (ص مرکب) آنکه رخساري طولانی دارد. کشیده صورت. درازروي. أسیل الخد. (یادداشت مرحوم دهخدا).درازرکاب.[دِ رِ] (ص مرکب) که رکاب دراز دارد ||. به مجاز، برافراشته قد و بلندبالا : گاه از او اشهب فراخ عنان گاه از او ادهم درازرکاب.سوزنی.درازرود.[دِ] (اِخ) نام رودي است در ترکستان. (آنندراج).درازروده.[دِ دَ / دِ] (ص مرکب) آنکه روده اي دراز دارد (||. اِ مرکب) در تداول عامه، پرحرف. پرگوي. وراج. پرچانه. و رجوع به رودهدرازي شود.درازروي.[دِ] (ص مرکب) کشیده روي. مخروط الوجه. (دهار). درازرخسار.درازریش.[دِ] (ص مرکب) آنکه لحیهء طویل دارد. ریش بلند. طویل اللحیه. بزرگ ریش. ریش تَپَّه. ریشو. بَلمه. لِحیانی. ألحی. (یادداشتمرحوم دهخدا) : مأمون مردي بود… دراز ریش. (مجمل التواریخ و القصص). رجل اِسحَلانیّ و سَیحَفانیّ و سَیحَفیّاللحیۀ؛ مرددرازریش. (منتهی الارب). عُنافِش و عَنفَش و عَنفَشیش اللحیۀ؛ مرد انبوه و دراز ریش. (منتهی الارب ||). احمق و ابله. (ناظمالاطباء).دراززبان.[دِ زَ] (ص مرکب) زبان دراز. آنکه زبانی دراز و طویل دارد ||. سخن آرا و نطاق. (ناظم الاطباء ||). آنکه به صراحت هرچهخواهد بگوید و از کس نهراسد. گستاخ در گفتار. (یادداشت مرحوم دهخدا): اگر خواهی دراززبان باشی کوتاه دست باش.(منسوب به انوشروان از قابوسنامه ||). معربد و شورانگیز. (ناظم الاطباء): سلیطۀ؛ زن دراززبان. (از مهذب الاسماء) (زمخشري).صفحه 853 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهانسَلَطانَۀ، سِلِطانَۀ و سِلقَۀ؛ زن دراززبان. سَلعَف و سَلعَفَۀ و سَلفَع و سَلفَعَۀ؛ زن دراززبان بی باك شوخ روي. (منتهی الارب). سَلاطۀ؛دراززبان گردیدن. (از منتهی الارب).دراززبانی.[دِ زَ] (حامص مرکب)دراززبان بودن. حالت و کیفیت دراززبان ||. سخن آرایی و فصاحت ||. عربده و غوغا. (ناظم الاطباء).گستاخی در گفتار: شاپور آن دختر به شهر آورد و جامه هاي نیکو او را درپوشانید… پس یک روز دختر دراززبانی می کرد. شاپورگفت: چرا چنین همی گویی ندانی که شبان زادگان بر پادشاهان دراززبانی نکنند. (ترجمهء طبري بلعمی).دراززمین.[دِ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان جنت رودبار، بخش رامسر شهرستان شهسوار، واقع در 27 هزارگزي جنوب غربی رامسر و6هزارگزي جنت رودبار با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی.( ایران ج 3دراززنخ.[دِ زَ نَ] (ص مرکب) آنکه چانه و زنخ کشیده و دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). أذقن. ذَقناء: سَلجَم؛ سر دراززنخ. (منتهیالارب).دراززندگانی.[دِ زِ دَ / دِ] (حامص مرکب) طویل العمر. بسیارزیست. (یادداشت مرحوم دهخدا): اندر کوههاي وي [ کرمان ]مردمانی انددراززندگانی و تن درست. (حدود العالم). امیرالمؤمنین دراززندگانی تر از همهء اقربا باشد. (قابوسنامه).دراز ساختن.[دِ تَ] (مص مرکب) دراز کردن. طویل قرار دادن: تطریح، تمتیع، طِرمحۀ؛ دراز ساختن بنا. (از منتهی الارب ||). ممتد کردن.کشیدن.درازساق.[دِ] (ص مرکب) آنکه ساق دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). أسوق. سُوّاق. سَوهَق. (منتهی الارب).درازسبلت.[دِ سِ لَ] (ص مرکب) آنکه سبلت دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).درازسر.[دِ سَ] (ص مرکب) که سري دراز دارد. آنکه سر مایل به درازي دارد. مُکَ وَّزالرأس. (یادداشت مرحوم دهخدا). أقبص. قِنَّور.مُسَمرَط الرأس. مُصَعتَل الرأس. (منتهی الارب).درازسفره.[دِ سُ رَ / رِ] (اِ مرکب)درازخوان. (ناظم الاطباء). سفرهء طولانی. رجوع به درازخوان شود.درازشاخ.[دِ] (ص مرکب) که شاخی دراز دارد: طَروح خرمابن درازشاخ. (منتهی الارب).درازشدگی.[دِ شُ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت دراز شدن. مد. امتداد. (ناظم الاطباء). مُطَواء. (از منتهی الارب).دراز شدن.[دِ شُ دَ] (مص مرکب)یازیدن. طول پیدا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). امتداد یافتن. کشیده شدن. اِستطالۀ. (دهار). اِمِّتار.اَمتداد. اِنسراب. تَطاول. تَمَتّی. تَمَطّی. صَ لهبۀ. (منتهی الارب). طِوال. (دهار). طول. (تاج المصادر بیهقی). – دراز شدن دست بهچیزي؛ تسلط یافتن بر آن : شده بر بدي دست دیوان دراز ز نیکی نبودي سخن جز به راز.فردوسی. اهواء؛ دراز و بلند شدن دستبسوي چیزي. (از منتهی الارب ||). به درازا خوابیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خفتن. (غیاث) (آنندراج). دراز کشیدن. اِسلنطاع.(از منتهی الارب) : صوفی از ره مانده بود و شد دراز خوابها می دید با چشم فراز.مولوي. اِسبطرار؛ دراز شدن ذبیحه. (از منتهیالارب). اِنسطاح؛ ستان دراز شدن و جنبش ناکردن. (از منتهی الارب ||). بلند شدن. مرتفع گشتن. یافتن طول عمودي چون از زیریا از بالا بدان نگرند. طول یافتن. نقیض کوتاه شدن. اخجال. اِسحنطار. (منتهی الارب). بُسوق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تَطایر.(دهار). تَماحل. مَقَق. (از منتهی الارب) : زرد و درازتر شده از غاوشوي خام نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه. لبیبی. اتمئلال؛دراز و راست و سخت شدن. (از منتهی الارب). ازهاء و زَهْو؛ دراز شدن نخل. اِسلهباب؛ دراز شدن اسب. اِسمهداد؛ دراز شدنکوهان شتر. (از منتهی الارب). اشباء؛ دراز شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی). اِضطراب؛ دراز شدن بانرمی و فروهشتگی. الغیان؛دراز و درهم پیچیده شدن گیاه. ایتلاخ؛ دراز و بزرگ و درهم شدن گیاه. بَتَع، جَید؛ دراز شدن گردن. تَلَع؛ دراز شدن آدمی.تَمَطُّط؛ دراز و کشیده شدن. تَمک؛ دراز و بلند شدن کوهان شتر. تَرَوُّح و تَکَفّی، و جَأر، جُؤر، طَمی و مَغد؛ دراز شدن گیاه. جثوم؛دراز شدن کشت. (از منتهی الارب). زُخوز و عَبّ؛ دراز شدن نبات. (تاج المصادر بیهقی). سُحوقۀ؛ دراز شدن خرمابن. سَقَف؛ درازو کوز شدن. (منتهی الارب). شَخشخۀ؛ کشیده و دراز شدن. کَثأ؛ دراز و انبوه شدن و درپیچیدن گیاه. (از منتهی الارب). نَوف؛ درازو بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِنتصاء، ازلغباب و اِغدیدان؛ دراز شدن موي. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). اعراف؛دراز شدن یال اسب. تَسعّب؛ دراز شدن مانند: رشته از آب مزج و نحو آن. تَکثیع؛ دراز و بسیار شدن ریش. سُبوغ؛ دراز شدن بسويزمین. شُطور؛ دراز شدن پستان شاة از دیگري. کَثأ و کَثأة؛ دراز و بسیار شدن ریش. کَظکظۀ؛ دراز شدن مشک وقت پر کردن. (ازمنتهی الارب ||). طولانی شدن. طویل المده شدن. به ازمانی طولانی گشتن : اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد،بازنماي. (کلیله و دمنه). اِبهیرار؛ دراز شدن شب. املال؛ دراز شدن سفر. تَمَطّی؛ دراز شدن روز و جز آن. مَنَع؛ دراز شدن روز پیشاز زوال. (از منتهی الارب). – دراز شدن روزگار؛ وقت بسیار صرف شدن : اندیشید که اگر کشیده بفروشم… روزگار دراز شود.(کلیله و دمنه). – دراز شدن کار؛ مشکل شدن آن. صعب گشتن آن : چو شد کار کهزاد زینسان دراز بدانست کآمد زمانشفراز.فردوسی. چو بستی کمر بر در راه آز شود کار گیتیت یکسر دراز.فردوسی. ز دانندگان گر بپوشیم راز شود کار آسان به ما بردراز.فردوسی. بدیشان چنین گفت شهران گراز که این کار ایرانیان شد دراز.فردوسی. اگر مست نبودي و خواستندش بگرفت کاربسیار دراز شدي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227 ). اگر نه این کار بر ما دراز شود، اکنون این سر نهفته دارید. (فارسنامهء ابن البلخیص 89 ||). مفصل شدن. مشروح و مبسوط شدن. طولانی گشتن. با تفصیل گشتن : که به نام ایشان قصه دراز شود. (تاریخسیستان).درازشده.[دِ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ممتد. امتدادیافته. (ناظم الاطباء). رجوع به دراز شدن شود.درازشمشیر.[دِ شَ شی] (ص مرکب)آنکه شمشیر دراز دارد ||. کنایه از تیغزن چست و چالاك و سبکدست. (از برهان) (از آنندراج) (ازانجمن آرا).درازعمر.[دِ عُ] (ص مرکب) آنکه عمر طولانی داشته باشد. آنکه یا آنچه عمري طولانی کرده باشد. مُعَمَّر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نیزشک نیست که مزاج مردم درازعمر و ترکیب او و قوتهاي او قویتر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آنچه مردمان می گویند که بعضمردمان درازعمر را سدیگر باره دندان برمی آید… عجب نیست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). برغم انف اعادي درازعمر بمان که دزددوست ندارد که پاسبان ماند.سعدي. درخت چنار درختی مبارك است و درازعمر. (فلاحت نامه).درازقامت.[دِ مَ] (ص مرکب) که قامتی دراز دارد. طویل القامه. بلندبالا. أَمطیّ. عِلیان. قِیاق. هِرطال. (منتهی الارب) : مردي بود درازقامت.(مجمل التواریخ و القصص).عَنطَبول؛ زن درازقامت درشت. لَهیف؛ درازقامت درشت. (منتهی الارب).درازقد.[دِ قَ] (ص مرکب) که قدي دراز دارد. طویل القد. درازقامت. بلندبالا. بلنداندام : آنچه کوتاه جامه شد جسدش کردم از نظم خوددرازقدش.نظامی. عَشَنَّق؛ سبک و کم گوشت درازقد. (از منتهی الارب). عَیْهَمیّ؛ سطبر درازقد. (منتهی الارب).درازکار.[دِ] (ص مرکب) کنایه از شخصی است که مرتکب کارهایی شود که زیاده بر حالت و مرتبهء او باشد، و متکلم به سخنان لاف وگزاف گردد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : درازکار بود گر به کسوت کملی به تاج و تخت کند میل راي پیر و گداي. رضیالدین (از آنندراج).صفحه 854 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهاندرازکردگی.[دِ كَ دَ] (حامص مرکب)حالت و کیفیت درازکرده: مَهی؛ درازکردگی رسن اسب. (منتهی الارب). و رجوع به دراز کردن شود.دراز کردن.[دِ كَ دَ] (مص مرکب) امتداد دادن. ممتد کردن. طویل ساختن. (ناظم الاطباء). طول دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بسمت بالاکشیدن. ارتفاع دادن. اطالۀ. (دهار). اطوال. (تاج المصادر بیهقی). تَطویل. (دهار). خرط؛ دراز کردن آهن را چون عمود. (از منتهیالارب). – دراز کردن دست؛ آنرا بسمت بالا بردن. آنرا بسمت آسمان گشودن: شَبح؛ دراز کردن دست را در دعا. (از منتهیالارب ||). بسمت پایین گستراندن. امتداد دادن بسمت پایین چون از بالا بدان نگرند: تذییل؛ دامن دراز کردن. (دهار ||). منبسطکردن. گستردن. (از ناظم الاطباء). پهن کردن چیزي را. بطور افقی گستردن چیزي را طولی افقی دادن چیزي را. تَمدید. جَلخ. مَدّ.مَطّ. نَطنطۀ. (منتهی الارب). اسالۀ؛ دراز کردن نوك و تیزي پیکان. اَنشظاظ؛ دراز کردن شتر دم خود را. سَملَکَۀ؛ دراز کردن لقمهرا. (از منتهی الارب). مُشَرجَع و مُمَحَّل؛ درازکرده شده. (منتهی الارب). -امثال: پا را به اندازهء گلیم دراز کن. پا به اندازهء گلیمدراز باید کرد. پایت را به اندازهء گلیمت دراز کن. (امثال و حکم) : مکن ترك تازي بکن ترك آز بقدر گلیمت بکن پا دراز.؟(امثال و حکم). – دراز کردن چیزي را بر کسی؛ بسوي او آوردن. بسمت وي متوجه ساختن : بگفت این و آنگه یل کینه ساز سرنیزه را کرد بر وي دراز. فردوسی (ملحقات شاهنامه). نوآموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز.سعدي. – درازکردن دست به چیزي یا بر چیزي؛قصد گرفتن آنرا کردن. دست بردن بدان. اِستداء. سَد. (از منتهی الارب) : بدین نامه چون دستکردم دراز بنام شهنشاه گردن فراز.فردوسی. کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز.سعدي ||. – دستانداختن بر آن. کنایه از تجاوز به مال دیگري. دست درازي کردن : باد تخت و ملک در سر برادر شده بود و دست به خزانه.( درازکرده و دادن گرفته. (تاریخ بیهقی). پس ادریس گفت: روا نبود که دست به مال دیگران دراز کنی. (قصص الانبیاء ص 31دست اسراف به مال پدر دراز کردند. (کلیله و دمنه). که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود. (گلستان). زانگه که عشقدست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.سعدي. – دراز کردن دست پیش کسی؛ از او درخواست مال کردن. از اوطلب مساعدت کردن : از براي جوي سیم دست پیش هر لئیم دراز می کنی. (گلستان سعدي). هم اینجا کنم دست خواهش درازکه دانم نگردم تهیدست باز.سعدي. چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش به درها دراز.سعدي. دست طمع چو پیشکسان می کنی دراز پل بسته اي که بگذري از آبروي خویش. صائب. – دراز کردن زبان بر کسی یا در کسی؛ بد او گفتن. بد بدوگفتن : بددینان ظالم، زبان در ائمهء دین دراز کردند. (تاریخ سیستان). فخرالدوله برادر پناخسرو آنگاه که بگریخت به نشابور آمدصاحب زبان بر وي دراز کرد و بنامه ها وي را نکوهید و عاقش خواند. (نوروزنامه). گر سفیهی زبان دراز کند که فلانی به فسقممتاز است.سعدي. – دراز کردن زبان به غیبت؛ غیبت کسی را کردن : زبان کرد شخصی به غیبت دراز بدو گفت دانندهءسرفراز.سعدي. – دراز کردن زبان تعرض؛ اعتراض کردن: زبان تعرض دراز کرد. (گلستان سعدي). – دست به جود و کرم درازکردن؛ قصد دادن آن کردن. بذل و بخشش کردن : که دستی به جود و کرم کن دراز. سعدي. – دست کرده دراز؛ تسلط یافته. غلبهیافته : چو آید سرانجام پیروز باز ابر دشمنان دست کرده دراز.فردوسی ||. خوابانیدن به درازا. به درازا خوابانیدن. (یادداشت مرحومدهخدا). -امثال: حکیم باشی را دراز کنید. رجوع به حکیم باشی در همین لغت نامه و به امثال و حکم دهخدا شود ||. مجازاً،شکنجه کردن. به فلک بستن ||. تأخیر کردن. درنگی نمودن. (ناظم الاطباء) : چند دراز باید کرد سخت زود آید که صدر وزارتمشتاق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375 ). تَطریب؛ دراز کردن آواز. دراز کردن قراءت. (از منتهی الارب). – دراز کردن آز؛افزون ساختن آن : مکن امید دور و آز دراز گردش چرخ بین چه کرمندست.خسروي. – دراز کردن سخن؛ طولانی ساختن آن.طویل کردن آن. اطناب. (منتهی الارب) : و غرض اینجا نه دراز کردن سخن است. (نوروزنامه). به خنده گفت که سعدي سخندراز مکن میان تهی و فراوان سخن چو طنبوري. سعدي. سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن چو روزگار به پیرانه سر زرعنایی.سعدي. – دراز کردن قصه؛ طولانی ساختن موضوعی. طول دادن سخنی : من این غرض نتوانم شناخت نیک ولی( 1) درازکردن قصه بهر سخن بچه کار.فرخی. اما چون شرط اندر جمع کردن این کتاب اختصار بود قصه دراز نکردیم. (تاریخ سیستان).گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین چو تو خود می نگري من نکنم قصه دراز. ناصرخسرو. گفتم اگر لبت مزم می خورم و شکرگزم گفت اگر خوري برم قصه دراز می کنی. سعدي. – دراز کردن کار؛ مفصل کردن آن. گستردن آن. طولانی ساختن آن.دشوار ساختن آن : یک زمان کارست بگزار و بتاز کار کوته را مکن بر خود دراز.مولوي. مطاولۀ؛ دراز کردن کار بر کسی.(دهار). ( 1) – ن ل: بتوانم شناخت هیچ ولی.دراز کشانیدن.[دِ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) اطاله. (یادداشت مرحوم دهخدا).درازکش کردن.[دِ كَ / كِ كَ دَ] (مص مرکب) در اصطلاح نظام، بروي خفتن. برو بدرازا خفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دمر شدن. به رو برزمین قرار گرفتن. از حرکات نظام هنگام تیراندازي، تا خویشتن استتار کنند و هدف گلولهء دشمن قرار نگیرند.دراز کشیدن.[دِ كَ / كِ دَ] (مص مرکب)ممتد کردن بسمت بالا. یا ممتد کردن بطور افقی. دراز کردن. اطالۀ. تَطویل. مَتّ . مَتن. مَتی . مَغط.مُماناة: اتلئباب؛ دراز کشیدن راه. اِسحنطار؛ دراز کشیدن و ناویدن و پهنا گشتن و طویل گردیدن. تطرید؛ دراز کشیدن تازیانه.تَقَضُّب؛ دراز کشیدن آفتاب شعاع را. تَمَتّی؛ دراز کشیدن پشت در کشیدن کمان. زَفر؛ دراز کشیدن دم. کَعطلۀ؛ دراز کشیدن دسترا و یازیدن. لَغد؛ دراز کشیدن گوش کسی را تا راست شود. مَتر و مَتْو؛ دراز کشیدن رسن. مَطل؛ دراز کشیدن آهن و رسن را.طاحی؛ مَمطول؛ دراز کشیده. (از منتهی الارب ||). پاي درازکرده خفتن. (آنندراج). به درازا بر زمین یا فرش یا جامهء خوابخفتن. به درازا خفتن. خفتن بدرازا. بطول بر پشت خفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از دور که روي تخت دراز کشیده بود، مانندمجسمهء ظریف و شکننده اي بنظر می آمد. (سایه روشن صادق هدایت ص 14 ||). کمی بخواب رفتن. خفتن نه بخواب سنگین.اندکی استراحت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). مطول شدن. دور کشیدن. دیر کشیدن. طویل شدن. طولانی شدن. بطولانجامیدن. طول کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون جنگ … قایم شد و دراز کشید فور، اسکندر را به مبارزت خواست.(تاریخ بیهقی). ملک پارسیان دراز کشید با آنک آتش پرست بودند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 5). مقام ما در این ثغور دراز کشیدو متغلبان دست درازي از حد ببردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 66 ). ما را معلوم شد که مقام شما دراز کشید، اکنون هرکه میتوانیدبودن می باشید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 67 ). دست ذوق از طعام بازکشید خفت و رنجوریش دراز کشید.سعدي. اِنصیات؛ درازکشیدن جوانی. (المصادر زوزنی). مُلاجَّۀ؛ دراز کشیدن خصومت. (از منتهی الارب). – دراز کشیدن سخن؛ مفصل و مشروح ومطول شدن آن. طولانی شدن سخن : آن قصه سخت معروفست بنیاورده ام که سخن سخت دراز کشد. (تاریخ بیهقی). چون سخندراز کشید، بهرام گفت: مرا نمی باید کی بدین سبب میان شما گفت و گوي رود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 77 ||). طول دادن.طولانی ساختن. ادامه دادن سخن و حرف و جز آن : گر بفرماید بگو برگوي خوش لیک اندك گو دراز اندرمکش ور بفرماید کهاندرکش دراز همچنان شرمین بگو با امر ساز.مولوي. – دراز کشیدن آواز؛ امتداد دادن آن. ممتد ساختن آواز : ناخوش آواز اگردراز کشد نه خدا و نه خلق ازو خشنود.سعدي. – دراز کشیدن سخن؛ طولانی ساختن آن. مفصل و مشروح کردن سخن. تطویلدادن آن. تطویل بلاطائل و سخن دراز و مطول گفتن. پرگویی کردن. پرحرفی نمودن. دراز نفسی کردن. اکراء. (از منتهی الارب) :وگر آسمانی جز اینست راز چه باید کشیدن سخنها دراز.فردوسی. چنان دانم که خردمندان هرچند سخن دراز کشیدم، بپسندند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102 ). خوانندهء این تاریخ را به فضل و آزادگی، ابرام و گرانی می باید کشید در اینکه سخن را درازکشم. (تاریخ بیهقی ص 275 ). مقصود اینست باقی دراز کشیدنست سخن را، چون بسیار آرایش می کنند، مقصود فراموش میشود. (فیه ما فیه ص 85 ). سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست که ذکر دوست نیارد به هیچگونه ملال. سعدي. سخن دراز کشیدیمو همچنان باقیست حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون.سعدي.

معنی کلمه نسخت
معنی کلمه نسخت
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *